#سقوط_نرم_پارت_14

نفسم رو فوت کردم بیرون.حتما باز خاله منیژه چیزی گفته که این محسن شروع کرد به اذیت کردنم.خاله از بچگی من و برای علیرضا پسر بزرگش در نظر گرفته بود .اما مگه زوری بود من هیچیم به علیرضا نمی خورد.نه اینکه بد باشه اما اصلا افکار و عقایدمون بهم نمی خورد.پس بهتر بود فقط دخترخاله پسرخاله باقی بمونیم.

با صدای محسن به خودم اومدم.

-این برای من ،تو برای خودت بکش و به بشقابی که از دستم کشیده بود اشاره کرد و روی میز نشست.

قاشق رو به دهنش گذاشت و گفت:زود باش ،باید برگردم کتابفروشی.

بشقاب دیگه ای دستم گرفتم و گفتم:مگه سرظهری هم کسی میاد کتاب بخره؟

-نه ،اما یه سری کتاب جدید برام اومده باید برم مرتبشون کنم.

روبروش نشستم و مشغول شدم،محسن هم بی خیال اذیت کردنم شد و دیگه حرفی نزد.

بعد از ناهار ظرفا رو شستم و سمت اتاقم رفتم تا لباسام رو بپوشم که صدای مامان به گوشم رسید.

-نمیدونم خاله ات خیلی ناراحت شد.

مثل اینکه داشت با محسن حرف میزد.چرا اینقدر زود برگشته بود؟پس دیگه لازم نبود برم خونه خاله منیژه.

-چرا؟مگه قولی بهشون داده بودیم که زدیم زیرش؟

از اتاق بیرون زدم و بالای پله ها ایستادم و دقیق شدم به حرفاشون.

مامان همونجور که چادرش رو تا می کرد و روی صندلی می گذاشت گفت:چه میدونم میگه پس چرا این همه مدت نگفتین دختر بهتون نمیدیم؟گفت نکنه لقمه بهتر از ما پیدا کردین؟


romangram.com | @romangram_com