#سقوط_نرم_پارت_13
لبخندي زدم و گفتم:ممنون ،من دو سه ايستگاه ديگه پياده ميشم شما بفرماييد.
مثل اينکه زياد خسته بود چون ديگه تعارف نکرد مينا هم کنار رفت تا من برم بيرون و اون خانم جاي من بشينه.دو ایستگاه بعد مینا پیاده شد و من جاشکنار اون پیرزن نشستم.
پیرزن نگاهی حواله ام کرد و گفت: دخترم از من به تو نصیحت با هر کسی نگرد.
در جوابش فقط یک لبخند زدم. شاید اون مینا رو نشناسه اما من به دوستم اطمینان دارم.
به محض پياده شدن از اتوبوس چادرم رو درست کردم و سمت خونه حرکت کردم.سرخيابونمون که رسيدم چشمم به محسن و امير افتاد که کنار در خونه امون ايستاده بودند و حرف ميزدند.
با نزديک شدنم اولين نفر امير بود که چشمش به من افتاد خودش رو عقب کشيد و سرش رو انداخت پايين.
سلامي زيرلبي گفتم که هردوشون جوابم رو دادند.پام رو که تو خونه گذاشتم محسن گفت:يلدا زود ناهارت رو بخور که برسونمت خونه خاله منيژه.
خجالت کشيدم جلوي امير اعتراضي بکنم براي همين بي حرف سرم رو تکون دادم و سمت ساختمون حرکت کردم.
دست و صورتم رو شستم و به آشپزخونه برگشتم.از بویی که تو آشپزخونه پیچیده بود معلوم بود ناهار قورمه سبزی بوده.
بشقابی برداشتم و رفتم سمت قابلمه ها که صدای محسن اومد:چطوری عروس خانم؟
با حرص به طرفش برگشتم و گفتم:محسن خجالت بکش.
در قابلمه رو برداشتم که گفت:من چرا خجالت بکشم تو قرارِ عروس شی و باید سرخ و سفید شی نه من.
محسن فقط سه سال ازم بزرگتر بود و چون علاقه ای به درس نداشت یه کتابفروشی برای خودش باز کرد و اونجا کار می کنه برعکس من و محمد جواد که درس خوون بودیم.علی هم که دیپلمه اش روگرفت و الان هم رفت خدمت.
romangram.com | @romangram_com