#سقوط_نرم_پارت_11
سرم رو بلند کردم و نگاهی به خانم ماندگار انداختم اصلا حواسش تو کلاس نبود .دستش رو زیر چونه اش زده بود و از پنجره به حیاط مدرسه زل زده بود.
تو چه فکری بود؟بچه ها می گفتن نامزدش ولش کرده و رفته ،حتی معلوم نیست کجا رفته، البته راست ودروغش روخدا می دونست چون بچه ها تو شایعه پراکنی استادند.
با حس تیزی تو پهلوم به عقب برگشتم که مینا آروم گفت: دستت رو از روی برگه بردار بتونم بنویسم.
کلافه دستم رو برداشتم و نگاهم رو دوباره دوختم به خانم ماندگار.با حس تیزی نوک خودکار کتفم برگشتم و چشم غره ای به مینا رفتم که لبخند مظلومانه ای زد و دستش رو به چونه اش به حالت التماس کشید.
نه اهل تقلب کردن بودم نه تقلب دادن،خوشم نمی یومد کسی بی تلاش نمره ای رو که من با تلاش گرفته بودم بگیره.ظلم بود نه تنها در حق خودم در حق خیلی های دیگه.
با وقتتون تموم شدی که خانم ماندگار گفت به خودم اومدم و برای اولین بار بی خیال سوال آخر شدم.
از مدرسه که بيرون زدم همراه مينا سمت ايستگاه اتوبوس حرکت کرديم ،به عادت هميشه چادر رو کامل جلو کشیدم تا حتي يه تار مو از موهام هم پيدا نباشه.
مينا با خنده با نمکي گفت :خفه کردي خودتو ،باور کن کل موهاتم بيرون باشه. هم کسي نگات نمي کنه.
مينا دختر بدي نبود ،فقط آزاد بود.شايد هم من زيادي سخت مي گرفتم و اون همه چيز رو ساده مي گرفت.پدر و مادرش هر دو مهندس بودند . مينا تنها فرزندشون بود.با رسيدن به ايستگاه اتوبوس نگاهمون به جمعيت زياد دخترا افتاد.مينا که هميشه تا يه مسيري رو با اتوبوسي که من سوار مي شدم مي یومدگفت:کيفم رو بگير که من سريع و فرز اتوبوس اومد بتونم برم جا بگيرم براي هردومون وگرنه مجبور ميشيم بايستيم.
کيفش رو دستم گرفتم و گوشه ديوار مدرسه ايستادم تا اتوبوس بياد.مينا هم روبروم ايستاد و با خنده گفت:ميدوني ما چه شانسي از اومدن به اين مدرسه آورديم؟
پرسشي نگاش کردم که به دبيرستان پسرونه اي که روبروي مدرسه امون بود اشاره کرد و با خنده پهني گفت:براي ايکه چشم پسرا به ما نيفته ما رو هميشه نيم ساعت زودتر از وقت قانوني تعطيل مي کنن.
لبخندي زدم و گفتم:به چه چيزا که فکر نمي کني،خب کار خوبي مي کنن.
چشمکي زد و شيطون گفت:يعني تو بدت مياد دو تا پسر ببيني دلت وا شه؟
romangram.com | @romangram_com