#سیمرغ_پارت_9
_میخوام کفگیرتم باشه مامان خانوم... اینجوری رئال تره... بدویین وایسین کنارِ هم.
بابا بلند خندید.
_چیکار میکنی باز عکاس باشی؟
لب گزید.
_اِ؟ بابا جان پرسیدن داره؟ اولین عکس از لحظه ی باریدنِ برف.. ده سال پیش که عکس مکس حالیم نبود! الآن عکاسم. تنبل خانوم پاشو.. زود تند سریع!
نگاهی به سه پایه ی آمادش انداختم
_من اوضاعم خرابه.. بذار حداقل لباسمو عوض کنم!
دهنشو کج کرد
_اوضاع تو همیشه خرابه.. خوبی همینجوری ترشی خیار.. وایسین که اومدم.
همه کنارِ هم پشت به ساختمون ایستادیم.. بردیا دکمه رو زد و سریع وسطمون قرار گرفت.
_همه بگین سیـــــــب!
و فلش دوربینی که زده شد! "
عکس رو روی پاتختی گذاشتم و پتو رو روم کشیدم. باید عادت میکردم به این شبهای تنهایی و قدم زدن با خاطرات خونوادگیم.. اونجا.. توی اون شهر.. حتی توی اتاق خودم هم دیگه جایی نداشتم. شهری که از همه جاش بوی کثیف خیانت میومد شهرِ من نبود!
صبح زود از خواب بیدار شدم.چشمامو مالیدم و و روی تخت جا به جا شدم. خاتون بد عادتم کرده بود! کلاسم نداشتم ولی با این حال باز هم نمیتونستم بخوابم! دست و صورتمو شستم و به سمت یخچال رفتم. از بس با تخم مرغ و املت سر کرده بودم سوء هاضمه گرفته بودم. با باز کردن یخچال آه از نهادم بلند شد! نا امید سمت اتاق رفتم. کلاسم بعد از ظهر بود. تصمیم گرفتم برای ناهار خرید کنم و از خجالت خودم و زحمات خاتون در بیام.
نگاهی به ساعت عروسکی میکی موس اتاقم که بردیا برام خریده بود انداختم. هنوز هفت و نیم بود.به سمت کمد لباسام رفتم. بعد بارون دیشب هوا حسابی سرد شده بود.. بارونی کوتاهم و تن کردم و موبایل و کیف پولم رو برداشتم.. با باز شدن در یاد دیشب افتادم. یادِ صاحبخونه ی با اخلاق و مهربونم.. همیشه ی خدا بدشانس بودم. مثلِ اینکه این یکی هم موندنی شده بود! دستمو تو هوا تکون دادم و با رص سوار آسانسور شدم.
به نزدیک ترین هایپر مارکت موجود تو خیابون رفتم و چند بسته ماکارونی و رب و وسایل مورد نیاز مثل شیر و تخم مرغ و نون و ... رو خریدم! تو دستم چندین پلاستیک پر از وسیله بود... پشیمون بودم از اینکه با آژانس نیومده بودم. یا علی گفتم و پلاستیکارو تو دستم تقسیم کردم. سنگینی بارها روی دستام مافوق توانم بود. جوری که دقیقا شکل پنگوئن قطبی راه میرفتم.. شدیدا نفس نفس میزدم .. با قدم های کوتاه اما تند با یه چشم بسته با آخرین قوا به سمت کوچه بن بستمون پیچیدم. راه زیادی تا آپارتمان نمونده بود که یه آن احساس کردم کسی با حالت دو از کنارم رد شد. از همون عطر آشنا فهمیدم پارسا بود. چشمم رو تو حدقه چرخوندم و به قدم هام سرعت دادم. بعد رفتار دیشب با اخلاقش کم و بیش آشنا شده بودم. میدونستم از محالاته بود که بخوام تصور کنم بایسته و کمکم کنه! با چشم غره خاله زنکی ای نگاهش میکردم که متوجه شدم در آپارتمان رو نگه داشته.. یه دستشو حایل در کرده بود از دور با اخم حاصل از تابش نور مستقیم خورشید بهم خیره شده بود . شتابمو بیشتر کردم و مقابلش ایستادم. وسایل رو زمین گذاشتم و گردنم رو به چپ و راست تکون دادم.
_سلام صبحتون بخیر آقای دکتر!
_صبح شما هم بخیر. خرید! این وقتِ صبح؟
بی حوصله بله ای گفتم و از کنارش گذشتم.پشت سرم وارد آسانسور شد و روزنامه ی آماده ی توی دستش رو ورق زد... سرمو به پشتم تکیه دادم و چشمامو بستم..
_دختر زرنگی هستی! فکر نمیکردم سحرخیز باشی!
چشمم رو به سرعت باز کردم
_بله.. سحرخیزم!
روزنامه رو زیر بغلش زد و سرش رو با همون لبخند یکطرف اش تکون داد
_پس به جز آب بازی هنرای دیگه ای هم داری!
دهنم از این همه گستاخی باز مونده بود.. خواستم بگم: " شما که دکتری چرا ول میگردی تو خیابونا ؟" ولی تربیت خانوادگیم اجازه نداد.
لبم رو با حرص به دندون گرفتم و با گفتن با اجازه ای از کنارش گذشتم. نمیدونم چرا حس میکردم هر بار که از رفتار عجیب و غریبش حرص میخورم میخنده..
زیر لب با خودم خیلی آروم زمزمه کردم:
_انسان که نیست! هیولاست!
romangram.com | @romangram_com