#سیمرغ_پارت_8
_دونستنش این همه مقاومت نمیطلبید ! من بار اولی که دیدمتون حدس زدم باید مستاجر دانشجوی من باشین!
از گستاخیِ کلامش حرصم گرفت. چشمم رو با حرص باز و بسته کردم.
_در هر حال خوشبختم.. شبتون بخیر!
عقبگرد کردم و داخل شدم. درو بستم و پشتمو بهش تکیه دادم.
_نفهم خودتی و هفت جدو آبادت.. مردکِ..
صدای بلندِ بسته شدنِ واحد بغلی باعث شد نیم متر تو جام بپرم. داد زدم:
_بی اعصاب!
نگاهی به سرتا پام انداختم. لباسم پوشیده بود ولی این شلوارِ ورزشیِ گَل و گشاد و این حوله ی رنگ و رو رفته ی روی موهام...
آهی کشیدم و بی توجه به قار و قورِ شکمم به اتاقم پناه بردم. روی تخت فلزیم نشستم و زانوهامو تو بغلم فشردم. چقدر دلتنگ بودم. قابِ عکسِ روی پاتختی بهم دهن کجی میکرد. تازه ترین عکسِ خانوادگیمون! بغلش گرفتم و روی تک به تک اشونو ب*و*سیدم! یاد و خاطره ی اون روز پیش چشمم زنده شد. پارسال.. اولین روزی که برف روی زمین نشسته بود.. درست دو ماه بعد از اون اتفاق...
"_چرا اینجا نشستی بابا؟ سرما میخوری!
نگاهمو به دونه ی یخیِ برف دوختم. چونم روی زانوم بود.. روی اولین پله ی حیاط نشسته بودم!
_داره برف میباره.. بعد از ده سال دوباره داره میباره!
دستش رو روی شونم گذاشت.
_برف قشنگه.. سفیده.. سکون و آرامش داره.. ولی بالاخره آب میشه بابا جونم. پشتِ سر هر برفی یه بهاریه!
سرمو برگردوندم به طرفش.
_سرمای وجودِ من چی؟ برفِ دلِ منم آب میشه؟
سرمو تو بغلش گرفت.
_آب میشه باباجون.. بسپارش به زمان. تو زندگی اونقدر اتفاقات تلخ تر و بدتری هست که آدم به این حوادث میخنده.. خدا از اون روزا بدور نگهمون داره!
نفس عمیقی کشیدم.
_پس کی تموم میشه؟
جدی و خشک به رو به رو خیره شد.
خدا رو شکر که سنِ قانونی نداشتی و اسمش نرفت تو شناسنامت.. فردا میرم صیغتون و فسخ کنم!
با ترس بازوشو چنگ زدم.
_منم باید باشم بابا؟
دستش رو روی موهام کشید.
_نه گلِ بابا.. خودم حل اش میکنم. تو دیگه بهش فکر نکن خوب؟
سرمو با بغض تکون دادم. صدای جیغ و دادِ بردیا سکوتِ حیاط رو شکست. دستِ مامان رو میکشید و به طرف حیاط می آورد. مامان اعتراض کرد:
_حداقل بذار کفگیر و بذارم بیام. لا اله الا الله ها؟ آقا فرهاد میبینی؟
romangram.com | @romangram_com