#سیمرغ_پارت_7

_آسانسور خیلی وقته تو طبقه هشتم توقف کرده؟! اگه اجازه بدین بنده مرخص بشم!
با شرمندگی سرمو تکون آرومی دادم و آروم از کنار در کنار کشیدم.
از کنارم گذشت و از آسانسور پیاده شد. حاضرم قسم بخورم بیشتر از نصف حجم آسانسور رو اشغال کرده بود! بوی تلخ ادکلنش پرزهای دماغم رو قلقلک میداد. مردی حاضر و آماده رو به روی واحدش ایستاده بود . کنارش رفت و با همون اخم های در هم گفت:
_این چه وضعه رسیدگی به قبضای آپارتمانه جنابِ رسولی... این بود قولی که...
قبل از اینکه بتونم ادامه ی بحثشون رو بشنوم درِ آسانسور بسته شد. پس برای همین انقدر عصبانی بود!...افکار مزاحم رو از سرم بیرون انداختم و با توقف آسانسور تو طبقه سوم به سمت واحدم رفتم.
نیم ساعتی از رسیدنم به خونه گذشته بود.. به محض رسیدن به حموم پناه بردم. میدونستم تنها چیزی که حال اعصاب خرابم رو جا میاره دوش آب گرمه. بعد از بیرون اومدن از حمام فنجونی شیر گرم خوردم و بولیز سه دکمه لیموییم رو تنم کردم . شلوار ورزشی سرمه ایم رو هم پوشیدم. حوله رو روی موهام قرار دادم و به بغل خم شدم تا نمش رو آروم آروم بگیرم. کمرمم رد کرده بود.. آروم و همراه با حرکات دستم روی حوله به سمت آشپزخونه پیش رفتم. ساعت نُه شب بود و من هنوز ناهار هم نخورده بودم! در یخچال رو باز کردم اما قبل از اینکه دستم به تخم مرغ ها برسه متوجه صدای کلید از بیرون شدم. با خودم فکر کردم خاتون که نمیتونه این وقتِ شب بیرون بره یا وارد خونه شه!
پاورچین پاورچین به سمت در رفتم و از چشمی واحد روبه رو رو نگاه کردم. خبری از کسی نبود اما صدا شدیدتر شده بود. انگار کسی با کلید و قفل درگیر بود.... یک آن احساس کردم برق سه فاز بهم وصل شده. دستام به شدت میلرزید و قلبم تو سینه دیوانه وار میکوبید . همه انرژیمو یک جا جمع کردم و یک باره بیرون پریدم. انگشت اشارمو آماده به سمت دزد مورد نظر گرفته بودم اما با دیدن پسر آسانسوری انگشتم تو هوا خشک شد. چشمامو ریز کردم و رو بهش گفتم :
_شما؟.. اینجا چیکار دارین؟
ابروشو بالا داد و نگاهش رو روم چرخوند. چشمش روی موهای خیسم که نیمیش از حوله بیرون زده بود متوقف شد.
_من هر وقت تورو میبینم باید ازت آب بچکه؟
نگاهی به خودم انداختم و دوباره با جدیت بهش خیره شدم!
_پرسیدم اینجا چیکار دارین؟ اینجا منزل دکتر...
حرفمو با کلافگی قطع کرد.
_اینجا منزلِ منه.. منم خیلی خسته ام. بعد از یه پروازِ گند و پر تاخیر و ساعت ها خستگی اومدم یکم استراحت کنم. اجازه هست؟
گنگ و سردرگم نگاهم رو ادامه دادم. ضربه ای روی پیشونیش زد و زیر لب گفت:
_قسمتِ ما رو ببین توروخدا!
داشتم حرفاش و برای خودم هضم میکردم که در آپارتمان روبه رو باز شد و خاتون بیرون اومد.
_پارسا؟ تویی مادر؟ کی اومدی پسرم؟
پسر آسانسوری که حالا فهمیدم اسمش پارساست جای اخم و کلافگیش رو به لبخند صمیمی و عمیقی داد که به سرعت دو گودالِ کوچیک کنارِ لبش ایجاد کرد. جلو رفت و خاتون رو نرم و با فاصله تو آغوش گرفت.
_سلام از ماست مادر.. چند ساعتی شده اومدم. اومده نیومده هم مشکلات آپارتمان ریخت رو سرم. خوبی شما؟
_شکرِ خدا مادر... خوبم.
روی صحبتش رو با من کرد.
_مادر دکتر تهرانی رو دیدی؟
انگار یک پارچ آبِ یخ روی سرم ریختن. تمام تصورم از دکتر تهرانیِ کچل و شکم گنده و مسن تو ثانیه ای شکست. برگشتم و با دهنی باز مونده به پارسا نگاه کردم.
_دکتر تهرانی شما این؟ من فکر میکردم... یعنی خوب شما یه جور..
تلاشم برای سرهم بندی کردن جملم بی فایده بود. نفسِ عمیقی کشیدم و تنها گفتم:
_ببخشید نشناختم... خوشبختم!
سرش رو تکونِ آرومی داد.

romangram.com | @romangram_com