#سیمرغ_پارت_6
_آفرین به پدرت.. خوب کاری میکنه.
سرمو با شرمندگی پایین انداختم.
_لطف دارید.
سری تکون داد و ظرف املت رو نزدیکم گذاشت. دلم واسه این همه مهربونی و سادگی این زن ضعف رفت.
_خوب بگو ببینم مادرجون.. چطور از منزل دکتر سر آوردی؟
_ من و پدردنبال یه سوییت بودیم که آقای سعیدی با دکتر صحبت کردن و در حق ما لطف کردن. من دانشجوی هنرم. از شمال اومدم. نمیدونم اگه اینجا نبود چیکار میکردم! واقعا شانس آوردم.
_حتما دلت پاک بوده دخترم! بخور تا از دهن نیفتاده!
کنار خاتون لحظات خیلی خوب و آرامش بخشی رو تجربه کردم. یاد خانوم بزرگ و خونه قدیمیش بعد مدت ها پیش چشمم زنده شد. کنارش زمان و مکان رو فراموش کرده بودم. برام از دختراش و تنها پسرش گفت که همه خارج از ایران زندگی میکردن و اینکه خودش حاضر نشده آخر عمرش رو تو دیار غربت باشه. یه خدمتکار میانسال داشت که هر روز میومد و به کارهاش رسیدگی میکرد. خونش رو سرو سامون میداد اما غذا اکثرا به عهده خودش بود! دست پخت هیچ کس براش قابل قبول نبود و به آشپزی خودش عادت داشت. تا نزدیکای غروب پیشش بودم و بعد نهار خوشمزه ای که با هم درست کرده بودیم ؛ بعد از اومدن رزا خدمتکارش ازشون خداحافظی کردم و به واحدم برگشتم.
روزهای جدید زندگیم به سرعت از هم سبقت میگرفتند. چند روزی از اقامتم تو خونه جدید گذشته بود و تو این روزا من یا پیش خاتون بودم یا تلفنی با نسیم حرف میزدم و یا خودمو با کشیدن طرح های جدید مشغول میکردم. فردا روز اول دانشگاهم بود و مامان اینا هم قرار بود صبح راه بیفتن. برنامه جدید رو از طریق سایت دریافت کرده بودم. این ترم انتخاب واحد اختیاری نبود و تنها هفده واحد بهم داده بودن. از این بابت خوشحال بودم چون تصمیم داشتم باقی ترم ها رو هم آروم آروم و سبک بگذرونم. ترجیحم این بود که وقت کافی رو روی طرحام بذارم و استرس وقت یا کلاس های پشت سر هم رو نداشته باشم.. جدای از اون ..چندان برام فرقی نمیکرد که درسم دقیقا چقدر طول بکشه.. من تو غالب یه فراری بودم که از اون شهر سبز با بوی بارون میگریختم. احساس میکردم سرنوشتم یک جایی بین این گرد و غبار و دود و ترافیک با آدمای اینجا عجین شده! عجیب بود که اینجا با وجود غربت سنگین برام غریبی به همراه نداشت!
صبح با صدای دلنشین آهنگ تایتانیک چشمامو آروم آروم از هم باز کردم. عاشق این ملودی ملایم بودم که منو مرحله به مرحله از عالم خواب بیرون میکشید! مسواک زدم و یک لیوان آب پرتغال خوردم. دلهره عجیبی داشتم.. احساس میکردم روز اول مدرسست!
مقابل آینه ایستادم و چند سیلی آروم به سر و صورتم زدم. دوست نداشتم صورتم پف کرده به نظر برسه. آرایش ملایمی کردم و موهامو محکم با کش بالای سرم بستم. با این کار چهارچوب صورتم رسمی تر به نظر میومد. مانتوی سرمه ای و نخیم رو همراه با مقنعه ای به همون رنگ و شلوار جینم انتخاب کردم. مقابل آینه به پهلو ایستادم. همون طور که حدس میزدم موهام از مقنعه آویزون بود. بعد از انقلاب کلیپسی که دخترا به وجود آورده بودن دیگه میترسیدم موهامو بالای سرم جمع کنم و سوژه ملت بشم. اونم موهای پف دار و بلندِ من!
پوفی کلافه کردم و موهامو یه دور دور کش پیچوندم و با کلیپس کوچیکی زیرش سفت کردم. پالتوی کلوش مشکیمم تنم کردم و از خونه خارج شدم. تا دانشگاه تقریبا پونصد متری راه بود اما من ترجیح میدادم پیاده برم تا اینکه ترافیک و هزینه گزاف تاکس های تهران و واسه دو قدم تحمل کنم!
با ورود به دانشگاه با سیلی از هنرجوهای مختلف با انواع و اقسام پوشش ها و فرهنگ ها رو به رو شدم. حیاط بزرگ و امکانات خیره کننده دانشگاه انسان رو برای هدف و رشته مورد علاقش مصمم تر میکرد. داخل حیاط چند دانشکده مختلف وجود داشتن. دانشکده شهرسازی. دانشکده هنرهای تجسمی، دانشکده طراحی صنعتی و...
به جرات میشه گفت به اندازه یه شهرک کوچیک بود. به طرف سالن مورد نظر برای رشته گرافیک حرکت کردم و بعد از آشنایی با چند تا از بچه های هم رشته با کمک هم سر کلاس حاضر شدیم. اساتید از اونچه که فکرشو میکردم بهتر و با تجربه تر بودن و هنرجوها ، شدیدا فعال و تشنه ی آموختن. ..از همون روز اول فعالیت خودمو شروع کردم و حتی ارتباط خوبی با اساتید به خصوص استاد اسدی، استاد هنرهای تجسمی برقرار کردم. احساس میکردم مجددا احیا شدم و حس خوب زندگی به همه رگ های تنم منتقل شده .. از بچه های گروه A به شدت خوشم اومده بود و حتی با چند تا از دخترا از همین روز اول بگو بخند رو شروع کرده بودیم. محیط بسیار گرم و صمیمی بود... همه مثل یه خانواده کنار هم فعالیت میکردیم و از کارهای عملی و گروهی لذت میبردیم. به طوری که اصلا متوجه زمان نمی شدم و حتی به جز تعداد کمی حتی برای آنتراکت هم بیرون نمی رفتیم...ته دلم خدا رو شکر کردم و یک بارِ دیگه به بزرگی و حکمتش ایمان آوردم. مطمئنم اگه دانشگاه نبود هیچ وقت نمیتونستم اون شکستِ تلخ رو فراموش کنم!
***
یک ماه از شروع کلاسهای دانشگاهم گذشته بود! مامان و بردیا دو سه باری بهم سر زده بودن و وسایل مورد نظرم رو برام آورده بودن. دیگه سکوت خونه نه تنها برام آزاردهنده نبود بلکه منبع آرامشی بود تا زیر سایش در کمال خونسردی طرح ها و پروژه هامو کامل کنم! از بابا و بردیا خواسته بودم که دیگه تا عید که خودم برم پیششون بهم سر نزنن. با این برف و بوران دلم واقعا شور میزد.
هنوزم روزی چند ساعت رو با خاتون میگذروندم.. گاهی قبل از دانشگاه و گاهی بعد از رسیدن... این زن مظهر همه ی چیزها و حس های خوب دنیا بود. بوی خوب تنش انسان رو به خلسه ای شرین میبرد و آرامش صداش مادرانه تر از هر ترنم مادرانه ای بود.
خسته تر از هر روز دیگه ای سلانه سلانه به سمت خونه میومدم. با خودم فکر میکردم که عجب روز گندی بود.... این همه تا نصف شب روی اتود وقت بذار ...اون وقت با یه نه ی استاد همه زحمات باد هوا شه!
بارون به شدت باریدن گرفته بود اما من حتی حسش رو نداشتم که به قدم هام سرعت ببخشم. همیشه خدا همین بودم. هیچی به اندازه تایید نشدن اتودم منو ناراحت و عصبی نمیکرد. حتی قطرات بی رحم این رحمت الهی که تا لباسای زیرمم خیس کرده بود!
موهای پخش شده کنار صورتم رو با خشونت تو دادم و دستامو توی جیبم گذاشتم. حسابی سردم شده بود. مسیر پانزده دقیقه ای رو تو نیم ساعت اونم زیر بارون اومده بودم. مطمئنا هر کی منو با اون وضعیت میدید خیال میکرد شکست سخت عشقی خوردم.. سرخورده و عصبانی وارد آپارتمان شدم و از فاصله ده دوازده متری متوجه شدم که درِ آسانسور در حال بسته شدنه. با یه حرکت خودمو بهش رسوندم و تقریبا به داخل پرت شدم!
اولین چیزی که نظرمو جلب کرد یک جفت پوتین سربازی به رنگ خردلی بود... دماغم رو با صدا بالا کشیدم و سرمو به سمت بالا چرخوندم. پسری با ابرو های بالا رفته بهم خیره شده بود. تیپ مردونه و متینی داشت. اگه از ابروهای بالا رفته با استهزائش فاکتور میگرفتیم میشه گفت چهره ی دوست داشتنی و جذابی داشت. موهاش نم ملایمی از خیسی بارون رو به خودش گرفته بود! معلوم بود اون هم زیر بارون مونده!
_تموم شد؟؟!
نگاهی به چشمای نافذش کردم و سرمو گنگ تکون دادم.
_بله؟ !!
_ارزیابی تونو میگم. تموم شد؟
از خجالت سر تا پا سرخ شدم و گوشه ی لبم بالا پرید. ولی باز هم خودمو نباختم!
_متوجه نشدم!
با دستش موهای خیسش رو تکوند و نفسی تازه کرد. کلافگی و بیحوصلگی از وجناتش میبارید.
romangram.com | @romangram_com