#سیمرغ_پارت_5

نگاهی به درِ بسته ی کنارم انداختم.
_دکتر؟ آها نه... من مستاجرشون هستم. دانشجوام.
لبخند ملیحش رو تکرار کرد.
_بیا بریم مادر جون. صبحانه آمادست. بیا بریم داخل مفصل برام تعریف میکنی!
با تعجب پشت سرم رو خاروندم.. این همه صمیمیت رو اون هم تنها تو چند ثانیه درک نمیکردم!
_آخه ...مزاحم نشم؟!
_اما و آخه نداره. بیا بریم مادر جان بیا که املت حسابی درست کردم. بخور جون بگیری.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
_چشم حاج خانوم برم دست و صورتمو یه آبی بزنم بیام خدمتتون.
_حاج خانوم چیه مادرجون؟ اینجا همه منو خاتون صدا میکنن . توام راحت باش. برو آماده شو بیا منتظرم مادر!
وبعد آروم برگشت و به سمت واحد رو به رویی رفت.
دامن بلند و محلیم و بولیز یقه اسکیم رو با یه بولیز و شلوار ساده و راحتی عوض کردم. موهای بلندم رو گیس ساده ای کردم و برای اطمینان شالِ نازکی روی سرم انداختم!
به محض زدن زنگ در باز شد. متحیر از این همه سرعت چشم چرخوندم ولی کسی پشت در نبود. چشمم به نخ نایلونی بسته شده به دستگیره ی در افتاد و لبخندی روی لبم شکل گرفت . صدای خاتون از آشپزخونه اومد.
_بیا مادرجون بیا داخل انقد چشم نچرخون کنترل از راه دوره!
از رو اپن با قد کوتاهش مثل بچه ها خم شده بود و با چشمای خندونش نگام میکرد.
خنده کوتاهی کردم و به سمتش رفتم. خونه خیلی با صفایی داشت. یه خونه خیلی بزرگ که خیلی با نمک چیده شده بود. یه طرف خونه کاملا مدرن و امروزی. یه ست کاناپه سبز رنگ با میز و امکانات و تلوزیون نسبتا بزرگی. و یه طرف خونه کاملا سنتی. پتوهای ببری قهوه ای و چهار تا پشتی قدیمی. گوشه دنج یه سماور برقی و چند تا استکان آماده کمر باریک. دو فضای کاملا متفاوت که فضای سنتیش عجیب برام آشنا بود.
وارد آشپزخونه شدم و سلامی دوباره دادم. چشمم به میز پر ملات و خوشمزه افتاد و هوش از سرم رفت. تازه یادم افتاد که بعد از نهارِ آماده ای که پدر از بیرون خریده بود چیزی نخورده بودم!
با شرمندگی نگاهی به خاتون کردم و گفتم:
_چرا این همه زحمت کشیدین ؟ میذاشتین میومدم کمکتون میکردم!
نفس عمیقی کشید و پشت میز چهار نفره نشست.
_من عادت دارم دخترم.. غذا پختن رو هم دوست دارم. رزا اکثر کارا رو انجام میده اما مواقعی که نیست احساس مستقلی میکنم. آدم احتیاج داره بعضی کارا رو انجام بده تا حس کنه هنوزم به درد میخوره!!
کنارش نشستم و چشممو به چشمای مهربونش دوختم.
_این حرفا چیه.. شما هنوز اول جوونیتونه.. در هر صورت ممنونم. من نیل ام. خوشبختم که همسایه ی مهربونی مثل شما دارم!
نگاهش به گیسِ بلندِ موهام بود که از کنارم تا روی زمین تاب میخورد.
_ماشاالله...چقدرم که تو ناز و دلبری دخترم.. باریکلا به مادرت با همچین مرواریدی.. بلا به دور مثل ماه شب چهارده میمونی.. چه موهای خوشگلی داری! سخت نیست برات مادر؟ خیلی بلنده!
دستمو روی گیس بلندم کشیدم.
_از وقتی یادمه بلند بوده. عادت کردم. بابا هم دوست نداره کوتاهش کنم!
نگاهی به انگشتهام انداخت که از چشمم به دور نموند. مطمئنا مثل تمامِ هم سن و سالهاش اولین معیارش مجرد بودن و نبودنم بود!

romangram.com | @romangram_com