#سیمرغ_پارت_4
_باشه وروجک.. یادت نره تو دانشگاه فکرِ ما هم باشیا.. نامردی اگه نباشی..میدونی که..
با هم با خنده خوندیم:
_دختر تهرونی.. دیوونم کردی.. دختر تهرونی ویرونم کردی....
_کوفت.. چه خوشش هم اومده!
خندم و جمع کردم.
_تو که بیشتر خوشت اومد آقای با شرم و حیاء؟
آه کوتاهی کشید.. گاهی صداش عجیب شبیه صدای بابا میشد!
_نیل؟ خوبی؟ همه چی واقعا مرتبه؟
با دست چنگی به دامن بلندم زدم.
_نگرانِ من نباش بردیا.. من دیگه اون دختر کوچولوی ناپخته نیستم. میدونم پیش خودت چی فکر میکنی؟ یه شهر بزرگ و هزارتا گرگ و یه دختربچه ی نوزده ساله ی شکست خورده . ولی باور کن حواسم هست.
_هوای دلت و داشته باش آبجی.. هر چی میکشیم از دستِ اون میکشیم.
گونه هام سرخ شد.
_من که فکر نمیکنم دیگه دلی مونده باشه ولی چشم.. جفت چشمای دلمم در میارم. خیالت راحت شد؟
_مراقب خودت باش.. مامان سلام میرسونه!
تپش قلبم تند شد.. همان جا دعا کردم: " خدای هیچ وقت منو با غربت و دوریِ عزیزم به امتحان نکش!"
_روشو بب*و*س.. شبتون بخیر.
_شبت بخیر وروجک!ِ
گوشی رو توی دستم فشردم و روی تخت دراز کشیدم. دوست نداشتم از همون شبِ اول بالشتِ زیر سرم رو خیس کنم. چند نفس عمیق کشیدم و خودمو به تاریکی و سکوتِ اولین شب تنهاییم سپردم!
صبح با صداهای عجیب و غریب از خواب بیدار شدم .درد شدیدی تو ناحیه شقیقه و پشت سرم حس میکردم. نگاهی به خودم انداختم. بدون پتو همون طور یه وری خوابم برده بود! پشتِ سرمو خاروندم!
_این دیگه صدای چیه؟ اه... مگه چند ساعت خوابیدم؟
شقیقه هامو با دست مالیدم. با پریدن خواب از سرم صدا واضح تر شد. صندل هامو پام کردم و با دو خودمو به در رسوندم. درو که باز کردم رو به روم یه پیرزن با نمک حدودا شصت ساله با روسری کوچیک و ژاکت بافتنی بنفش رنگ و دامن بلند سیاه رنگی دیدم!
نصف بیشتر موهای سفیدش به صورت فرق وسط از روسری بیرون زده بود. چهره سفید و دوست داشتنیش مثل ماه میدرخشید و گونه هاش مثل گونه دختر بچه های شش ساله گل گلی بود. چشمای درشت و خاکستریش مهربونیِ خاصی داشت.از پشت عینک چشماشو ریز کرد. دستی به قاب عینکش کشید و گفت:
_سلامت کو مادرجون؟ ببینمت .... خدا مرگم بده... چی شدی مادر؟ ترسوندمت؟
از بهت خارج شدم و سرمو به معنی سلام بالا پایین کردم. متوجه بهت و خواب آلودگیم شد و لبخند گرمی به روم زد.
_ مادر حالت خوبه؟
لبخندش رو با لبخند آرومی جواب دادم.
_بله.. ببخشید یکم خواب آلودم. بفرمایید داخل دم در نایستید!
_نه مادرجون.. دیشب دیدم با بابات خداحافظی میکردی. از بستگان دکتری؟
romangram.com | @romangram_com