#سیمرغ_پارت_3

_نگران نباشید. توکل به خدا. تا قسمت چی باشه! میدونی که.. اینجور کارا قسمته! انشاالله که قسمت دخترمون میشه همینجا. محله ی آروم و ساکیته!
بعد از خداحافظی و اتمامِ تعارفاتِ معمول همراه پدر به طرف هتلمون راه افتادیم. حتی فکر کردن در موردش هم ترسناک بود.. برای منی که حتی یک شب هم از خانواده دور نخوابیده بودم حالا یه آپارتمانِ پنجاه متری بود و خود و خودم! سعی کردم راهِ ترس رو به روی دلم ببندم! دیگه وقتِ ترسیدن نبود.. قرار بود شروع کنم.. برای شروع نباید حتی از مرگ میترسیدم!
روز بعد حدود ساعت ده و نیمِ صبح آقای سعیدی با پدر تماس گرفت و گفت که دکتر موافقت کرده و میتونیم خونه رو ببینیم..ماشین رو به روی آپارتمانی شیک با نمای گرانیت توقف کرد. پشت سر آقای سعیدی و پدر وارد آپارتمان و سپس آسانسور طبقات فرد شدیم. تو پاگرد طبقه سوم سه واحد قرار داشت. دقیقا طبق گفته آقای پناهی دو در یک شکل با فاصله کم کنار هم و یه واحد روبه رو قرار داشت. وارد در سمت چپ شدیم. خونه خیلی نقلی و با مزه ای بود. یه سوییت کوچیک به شکل مربع. رو به روی در ورودی اتاق خواب قرار داشت و درست کنارش اپن و آشپزخونه کوچیکی که با یخچال آمریکایی و سبز رنگی و گاز کوچیک رومیزی پر شده بود. گوشه سالن دقیقا زیر پنجره ی بزرگ نیم ستی قرار داشت که روش ملافه کشیده شده بود. رو به روش میز مکعب سفید رنگ و فرش کوچیک مشکی... به سمت مبل رفتم گوشه ملافه رو بلند کردم. زرشکی! درست مثل تم حاکم بر خونه!
وارد اتاق خواب شدم. درست رو به روی در، پنجره ی کوچیکی داشت که رو به خونه ی پشت آپارتمان باز میشد. ضلع چپ اتاق رو تخت فلزی با روتختی سبز کاهویی و میز تحریر کوچیکی پر کرده بود. و رو به روش کمدهای سرتاسر دیواری بودن. کف اتاق فرش نداشت و میشد به راحتی فهمید که استفاده ای از این اتاق نشده! صدای آقای سعیدی از پذیرایی به گوش رسید:
_خوب مثل اینکه خدا رو شکر خونه هم مورد پسند واقع شده! دکتر خواستن تو قرارداد سالم بودن وسایل ذکر بشه و موقع تحویل به همین شکل تحویل داده بشه. غیر از اون اینکه مبلغ اجاره رو توافقی و طبق توان خودتون به من وکالت دادن اما ماه به ماه مبلغ به حساب پرورشگاه ریخته میشه. اگه مشکلی نیست بریم برای عقد قرارداد!
پدر نگاهی به من کرد. چشمم رو بازو بسته کردم یعنی "خوبه" نفس آسوده ای کشید.
_نه آقای سعیدی. خدا شما و احمد آقا رو از برادری کم نکنه. آقایی کردید.
_خواهش میکنم استاد.. اگه کاری تونسته باشیم انجام بدیم خوشحالیم. بفرمایین بریم تا من هرچه زودتر با دکتر هماهنگ کنم!
***
دستامو زیر سرم گذاشتم و نفسمو بیرون دادم . همه جام تیر میکشید.... امروز از صبح یه گردگیری حسابی کرده بودم.
بابا دیشب به سمت ساری راه افتاده بود... قرار شده بود روزِ شروع کلاس ها با مامان و بردیا برگردن. همه چی رو به راه بود. احساس امنیت عجیبی تو این خونه داشتم که به جرات میگم حتی تو اتاق خودمم نداشتم! این برام خیلی عجیب بود. آپارتمان تو یه کوچه بن بست فوق العاده خلوت بود که به گفته آقای سعیدی اقامتگاهِ اکثرِ پزشکا بود.
از روی تخت بلند شدم و به سمت پنجره اتاقم رفتم. نور مهتاب اگرچه از پشت ابرای مه آلود شهر بازم پرنور و خیره کننده بود. یاد حرف خانوم بزرگ افتادم.... همیشه میگفت وقتی به ماه نگاه میکنی بعدش به طلا نظر کن تا ماه برات پربرکت و خوش یمن بگذره. دستامو دور خودم حلقه کردم و چشمامو به سیاهی شب دوختم. تو این سن چقدر حسرت داشتم! چقدر درد روی دلم سنگینی میکرد!
چقدر حرفِ نگفته داشتم.. حرف های تلنبار شده روی همی که باید تو روی یه نفر فریادش میزدم ولی ترجیح دادم سکوت کنم.. سکوت کردم به خاطر شرم نگاهِ مادر و دایی.
سرما مثلِ پیچکی سخت و سفت تنم رو در بر گرفت.. دیگه این سرما رو خوب میشناختم! شیشه های بخار بسته ی رو به روم سندِ این بودند که این سرما سرمای فصل نبود.. این سرما و یخبندان مالِ تهِ تهِ قلبم بود.. قلبی که هر وقت میشکست دیگه تا مدت ها گرم نمیشد! چشمم رو روی هم گذاشتم. صدای نسیم دخترداییم توی گوشم پیچید.. کسی که پا به پام اشک ریخته بود و برای بلند شدنم مدت ها زوانوهاش روی زمین بود!
"تا کی میخوای خودتو تو این اتاق حبس کنی ؟ تا کی میخوای به نیما طعم پیروزی رو بچشونی؟ پاشو بهشون ثابت کن کی هستی.. این همه درس خوندی.. این همه تلاش کردی که درست یه سال مونده گند بزنی تو همه چی؟ تو باید این کنکور لعنتی رو قبول شی میفهمی؟ تو این شهرِ کوچیک برای استعداد تو پیشرفتی نیست.. جایِ تو اینجا نیست . دل بکن و برو جایی که واقعا جای توئه. از کوچ نترس گلم.. بذار به همه ثابت بشه ضعیف نیستی و به تنهایی میتونی.. ثابت کن.."
اشکی که از گوشه چشمم آروم رو گونم غلطید رو با پشت دست پاک کردم و آروم لب زدم:
_ثابت کردم خواهری... با کمک تو و بردیا ثابت کردم!
صفحه ی گوشی موبایلم مدام خاموش و روشن میشد.. آخ بلندی گفتم و به طرفش دویدم. اسمِ داداشی روش چشمک میزد. با عجله جواب دادم.
_جانم؟
بردیا نفس عمیقی کشید.
_نصفه جونم کردی وروجک... میدونی چند بار زنگ زدم؟ کجا بودی؟
نیم نگاهی به پنجره ی کنارم انداختم.
_تو رویا.. کنارِ پنجره ایستاده بودم.. جات خالی.. بیای عاشق ویویِ اینجا میشی.. از شانسه من یه تیکه از پشتِ پنجره یه پارکِ خوشگله!
_بله دیگه! خانومِ هنرمند و رویایی و یه ویوی زیبا و...
_داداش؟!
_خیلِ خوب بابا.. همه چی مرتبه؟ خواستم یه سر بزنم بابا نذاشت. میگه جاده وضعش خرابه!
جلوی دهنم رو گرفتم تا نگم "آره داداش... کاش بیای!"
_راس میگه.. نیا جاده ها خرابن. اینجا نگرانی ای نیست. همه چی رو به راهه. تا چند روز کلاسام شروع میشه!

romangram.com | @romangram_com