#سیمرغ_پارت_2

از بغص صداش دلم گرفت.. برای بار هزارم ته دلم باعث و بانیِ این شکست بزرگ رو لعنت گفتم. شکستی که بیشتر از من خانوادم و زمین زد... پدرمو نابود کرد!
_شما بابت هیچی شرمنده نباشین بابا.. بذارین همه ی اونایی که این کار و باهامون کردن شرمنده باشن.. بذارین نیما شرمنده باشه!
آخ نیما آخ... حتی به زبون آوردن اسمش هم برای انزجارِ تک تکِ سلول هام کافی بود!
_میخوام بهم یه قولی بدی بابا جون... هر چی شد.. هر اتفاقی افتاد از هدفت منحرف نشو.. میخوام بدونن دخترِ فرهاد سیاه پوشِ یه بی لیاقت نمیشه و پیشرفت میکنه. قول میدی باباجون؟
سعی کردم حجم بزرگی رو که مثل گردو توی حلقم گیر کرده بود و راه نفسم رو میگرفت پس بزنم.. نه ! الآن وقتِ شکستن نبود... شبهای تنهایی و تهران به اندازه ی کافی اجازه ی اشک و آه رو بهم میداد!
_قولم میدم بابا.... خاطر جمع باشین!
با لبخند دستش رو روی صورتم کشید و به مسیرِ پر پیچ و خمِ راه خیره شد..
***
یک روز از اقامتمون تو هتل میگذشت... متاسفانه ظرفیت خوابگاه کامل شده بود و نتونسته بودم ازش استفاده کنم... بابا با تماس های پی در پی اش با آقای پناهی دوست قدیمیش سعی در پیدا کردن سوییت کوچیکی با موقعیت مناسب داشت. کلاسام از هفته آینده آغاز میشد و من از اینکه جا به جا نشده بودم خیلی استرس و نگرانی داشتم..
تو خیابونای نزدیک به دانشگاه مشاور املاک ها رو زیر و رو میکردیم اما مورد مناسبی پیدا نمیشد.. نا امید و خسته سوار ماشین شدیم و در حال برگشتن به هتل بودیم که آقای پناهی با بابا تماس گرفت و ازمون خواست به دفترش بریم....
ته دلم خدا خدا میکردم که موردی پیدا شده باشه.. میدونستم پیدا شدن سوییت مبله و قابل اطمینان تو این موقع از سال خیلی سخته! با گفتن بسم الله، با استرس از ماشین پیاده شدم. پشت سر بابا وارد دفتر آقای پناهی شدم.. با سلام آرومی رو به روی میز آقای پناهی رو مبلای شیری رنگ کنار پدر نشستم.
_سلام دختر گلم.. خوبی عمو جان؟ ماشاالله چقدر بزرگ شدی! خانمی شدی واسه خودت عموجان..! به به! به به!
لبخند شرمگینی زدم.
_ میبخشید... خیلی اسباب زحمت شدیم براتون!
به شاگرد کم سن و سالش اشاره داد تا ازمون با چای پذیرایی کنه.
_این حرفو نزن... تو دختر خودمی... شاید یادت نیاد اما قبل از کوچ امون به اینجا با پدرت برو بیایی داشتیم.. اگه بتونیم خدمتی کنیم وظیفست.
رو به سمت پدر کرد و گفت:
_راستش فرهاد جان میدونی که این فصل از سال منزل سخت پیدا میشه.. حالا بماند که برای شما دنبال سوییت با امکانات قبلی هم هستیم! از شما چه پنهون دیگه داشتم نا امید میشدم و خواستم بهتون پیشنهاد بدم با مسئول خوابگاه دانشکده خیابون پایین که زن داداش عیال بنده هستن صحبتی داشته باشیم تا واسه دخترم جایی دست و پا کنه اما پیش پای شما همکارم آقای سعیدی زنگ زدن گفتن موردی هست .. اول خیابون انقلاب که دانشگاه نیلوفر جان هم آخر همین خیابونه.. یه سوییت مبله و تمیز. از لحاظ امنیت هم خدا رو شکر نگرانی نداره.. از دید من که صلاحه! فقط میمونه یه مورد که اگه صلاح بدونی فرهاد جان باقی مراحل رو انجام میدیم!
پدر از داخل سینی تعارف شده روبه روش فنجان چایی برداشت و تشکری زیر لب کرد.
_مشکل چیه احمد خان؟ دربستیه؟
_نه آقا فرهاد آپارتمانه. ده طبقه هم است. سوییت مد نظر هم طبقه سومه. همه طبقات به صورت دو واحده اند و تنها طبقه سوم یکی از واحداش رو صاحب ملک با صرف نظر از پنجاه متر دو واحد کنار هم ساخته. یه واحد کامل صد و پنجاه متری و یه سوییت پنجاه متری!
_خوب؟ مشکل همینه؟ صاحب ملک واحد کناریه یعنی؟
_نه ! صاحب ملک دکتر تهرانی هستن. پسر کارخونه دار سیمان کرج مرحوم سالار تهرانی . شاید بشناسید. کارخونه دار نامداری بودن! الان دو ساله که مرحوم شدن و بعد فوتشون پسرش و عیالش رفتن کانادا . کلید منزل خود تهرانی و دکتر هم دست همکارم آقای سعیدی امانته.. من از مشکل شما بین همکارای صنف صحبت کردم و بهشون سپردم! آقای سعیدی پیشنهاد دادن اگه واسه شما مورد قبول بود با آقای دکتر در میون بذاریم. مثل اینکه قصد برگشت ندارن. هم سوییت خاک نمیخوره و هم مشکل دخترمون حل میشه.
با تشکری زیر لب فنجان چای رو رد کردم و تمام حواسم رو شیش دنگ جمع صحبتهای آقای پناهی کردم! پدر نگاهش رو بین من و احمد آقا چرخوند و گفت:
_واحد رو به رو چطور؟ اطلاع داری کی سکونت داره؟
_آره فرهاد خان خیالت راحت باشه. پرس و جو کردم..یه خانوم سالخوردست که تنها زندگی میکنه! جای بسیار امن و تمیزیه!
نگاهی بهم انداخت و اشاره ای نامحسوس داد.. سرمو تکونی دادم. دوست داشتم خودش تصمیم بگیره تا خیالش راحت تر باشه!
_حرفی نیست... اگه آقایی کنی در حقم و اینجا رو برامون حل کنی مدیونت میشم احمد آقا!

romangram.com | @romangram_com