#سیمرغ_پارت_10
قفل درو باز کرد و قدمش رو داخل گذاشت. قبل از اینکه در و به روم ببنده نگاه سردش رو به چشمام دوخت و خیلی جدی گفت:
_گوشام تیزه.. میشنوم چی میگی.. حواست باشه!
دهن نیمه بازم هنوز بسته نشده بود که وارد خونه شد و باز هم در و با شدت کوبید!
_چجوری شنید؟!
شونمو بالا انداختم و وارد خونه شدم. تا ساعتِ یازده مشغول انجام تکالیف عقب افتادم بودم. باید برای پختن نهار آماده میشدم. دفترم رو بستم. به سمت آشپزخونه رفتم و مشغول غذا پختن شدم. از پخت و پز خوشم نمی اومد ولی میشه گفت دست پختِ خوبی داشتم. همین که کارم با غذا تموم شد دوش سرپایی ای گرفتم و کمی به صورتِ بی رنگم رسیدم. لباس مرتب تن کردم و در خونه ی خاتون حاضر شدم. بعد از دو تقه ی کوتاه در با روال همیشگی باز شد. آروم داخل شدم.
_خاتون جون؟؟ کجایین؟
_بیا تو مادر چرا دم در ایستادی داد میزنی؟
_اومدم بگم ناهارو مهمون منین! گرچه به خوبی دست پخت شما نیست اما خوب دیگه!
تو میدونِ دیدم ظاهر شد و لبخند مهربونی به روم زد.
_قربونت برم مادر لطف داری. کاش زودتر بهم خبر میدادی .. آخه من امروز پارسا جان رو واسه ناهار دعوت کرده بودم اینجا.. گفتم شاید موذب بشی اینه که بهت نگفتم مادر جان..
مثل بادکنکی که بادش خالی شده باشه لب برچیدم.
_عیبی نداره ...... تقصیر من بود... باید زودتر میگفتم!
دستش رو روی بازوم گذاشت.
_حالا که چیزی نشده اینقدر ناراحتی. برو زیر گازو خاموش کن بیا اینجا مادر.. غذاتم واسه شام با هم میخوریم!
بدون لحظه ای درنگ پیشنهاد خاتون رو رد کردم.. جدا از وسوسه ی بوی ماکارونی که تو خونه پیچیده بود... دلمم نمیخواست با اون دکتر ترش رو روبه رو بشم. پس پیشنهادش رو در کمال ادب رد کردم و به خونه برگشتم.
با ابروهای در هم مشغول چیدن میز آشپزخونه شدم... از تنهایی غذا خوردن متنفر بودم. بی میل و اشتها روی کاناپه نشستم و شماره ی نسیم رو گرفتم. چند تا بوقِ پشتِ سرهم خورد و بعد اشغال شد. حدس میزدم که دانشگاه باشه. صدای زوزوی باد شدید شده بود.. مطمئن بودم امروز حتما برف میباره چون هوا به تاریکیِ شب بود. دستامو زیر زانوم قفل کردم و به هوای سیاه و ابریِ پشتِ پنجره خیره شدم. مسخ شده و بی اراده لب زدم:
_خدایا؟ میدونی از تنهایی بیزارم؟ خودت یه کاری برام بکن. دلم نمیاد به مامان بگم بیاد پیشم بمونه ولی واقعا برام سخته. دارم کم کم کم میارم!
چشمم میسوخت.. حدس میزدم به خاطر مقاومتم با اشک قرمز و متورم شده باشه. دستم و چند بار روشون کشیدم. صدای زنگِ درو که شنیدم میخ تو جام ایستادم. از چشمی نگاه انداختم. خاتون و پارسا! با تعجب و عجله به طرف اتاقم دویدم و روسری دم دستیمو سر کردم. درو باز کردم و کنار ایستادم.
_سلام.
_سلام...از گلومون پایین نرفت مادر.. اومدیم هر چی داری و داریم با هم بخوریم!
با تعجب به پارسا نگاه کردم. از چهرش نارضایتی خونده میشد.. یه رو در بایستیِ تابلو!
_خوش اومدین.. بفرمایین!
خاتون و بعد پشتِ سرش پارسا وارد شدن. لباس های ورزشی و بیرونی پر تر نشونش میداد. تیشرتِ مشکیِ سه دکمه و شلوار جین پوشیده بود.. تعجب کردم."یعنی تو خونه هم اینجوری میشگت؟"
چهارتایی پشتِ میز نشستیم. به تعداد بشقاب ها اضافه کردم و دیس ماکارونی رو وسطِ سفره گذاشتنم.خاتون به چهرم دقیق شد.
_گریه کردی مادر؟
متوجه نگاهِ پارسا شدم که سریع روی چشمام ثابت شد. هل شدم.
_نه خاتون جون.. گریه چرا؟
پارسا قبل از نشستن گفت:
romangram.com | @romangram_com