#سیمرغ_پارت_11

_میرم دستامو بشورم.
بی حواس خواستم مسیرِ دستشویی رو راهنمایی کنم که با پوزخند گفت:
_خونه ی خودمه... بلدم!
سکه ی یه پول شدم و سر جام نشستم. خاتون دستش رو روی دستم گذاشت.
_حرفاشو به دل نگیر مادر.. منظوری نداره.. فقط یکم خشن شده!
سرمو تکون دادم
_به دل نمیگیرم. نمیدونم چرا از من خوششون نمیاد. فکر کنم تو رودربایستی اینجا رو بهم اجاره دادن!
خنده ی آرومی کرد و آرومتر گفت:
_با زنا و دخترا میونه ی خوبی نداره مادر.. با مادرشم همینه.. با منم به حرمت موی سفیدم اینجوری رفتار میکنه!
با احتیاط سرم و جلو بردم.
_ازدواج ناموفق داشتن؟
_نه مادر... ازدواج نکرده اصلا... قبلنا با چند نفری قصدِ ازدواج داشت ولی از وقتی سالار خان فوت شده با خودشم قهر کرده!
صداش کم کم تبدیل به نجوا شد.
_بعد فوتِ پدرش بیمارستان هم نمیرفت. خدا خیر بده دوستش رو.. اونقدر باهاش حرف زد که راضی شد دوباره برگرده بیمارستان.. دکتره قلبه.. عمل میکنه!
خواستم بپرسم مرگِ پدرش چه ربطی به قهرش با شغلش داشت که با برگشتنش به میز هر دو سکوت کردیم.
هر سه در سکوت نهارمون رو خوردیم. به جز صدای قاشق و چنگالی که با بشقاب برخورد میکرد صدای دیگه ای به گوش نمیرسید. پارسا زودتر از همه از سفره بلند شد.
_دستتون درد نکنه. میرم آماده شم!
با اینکه روی صحبتش با خاتون بود خواهش میکنمی زیر لب گفتم و بشقابش رو روی بشقابِ خالیِ خودم گذاشتم.
_کلاست ساعتِ چنده مادر؟
_همین الآن.. سفره رو که جمع کنم میرم.
برگشت به طرفِ پارسا.
_پسرم سر راهت دخترمم برسون.. دیرش نشه!
کلافه دستش رو توی موهاش برد.
_عجله دارم!
سریع مداخله کردم.
_نه من خودم میرم! بذارین آقای دکتر برن!
پوفی کلافه کرد.
_تو پارکینگ منتطرم. فقط دیر نکن!

romangram.com | @romangram_com