#سیمرغ_پارت_62
_حالیمه چی میگم! لازم بود.. حالا دستم اومد! پس جد یه!
حرفاش برام تازگی داشت.. اخم کردم.. اخمی که پشت لبخند رضایتمندم پنهون بود!
_شِر نگو ایمان.. مستاجرمه!
ابرو بالا داد و بی صدا با پیکِ خالی مشغول بازی شد. صدای علی رو از بینمون شنیدم!
_آقایون؟ امشب چی میزنین؟
برگشتم و با تحقیر نگاش کردم.. چشمکی زد.
_کباب ترکی؟ سلطانی؟ بختیاری؟
ایمان خندید.
_ولمون کن .. تو تا ما رو به دامنِ گ*ن*ا*ه نندازی ول کن نیستی؟
ضربه ای به پشتش زد.
_تو این کاره نیستی داداشم.. طرف حسابِ من کس دیگه ایه!
پوزخندی زدم.
_بازم کلاه برداری؟
رو به روم نشست.
_به جونِ دکتر روحمم خبر نداشت.. کِی دیدی جنسِ مورد دار به کسی بندازم؟ کثافتا منم خواب کردن!
با دست به دختری اشاره داد. تا سرم رو برگردونم دختر روی پام نشسته بود. بوی عطرش دیوانه کننده بود.. به جرات میتونم بگم تو زندگیم با همچین زیبایی ای رو به رو نشده بودم!
موهای بلندش تا زیر کمرش ریخته بود. صورتی بی نقص و هیکلی بی نقص تر!
_این یکی امشب هدیه ی من! هیچی بابتش نمیخوام.. فقط ما رو بی مرام ندون!
کلافه از جام بلند شدم!
_ارزونیِ خودت!
به طرف ایمان برگشتم.
_ایمان من دیگه میرم.. کاری نیس؟
لبخندِ معنی دار دیگه ای زد.
_دُم به تله دادی؟
عصبی نگاش کردم.
_چی میگی تو؟
به دختر اشاره کرد.
_چیزی نیس که بشه از گذشت.. مگر اینکه..
romangram.com | @romangram_com