#سیمرغ_پارت_61

ایمان دو تا پیک از روی کانتر برداشت و یکیش رو دستم داد.
_به سلامتیِ برگشتِ رفیقِ فابم!
نگاهی به پیک انداختم و آروم گفتم:
_ایمان میدونی اوضاع از چه قراره!
چشم غره ای رفت و اشاره کرد تا پیک رو ازش بگیرم. نمیخواستم جلو بچه ها خرابش کنم ولی از وقتی پدر فوت شده بود .. از بعدِ اون شوکِ چند ماهه و خماری های ناتموم دیگه لب نزده بودم! میترسیدم دوباره دست بگیرم و یاد همه ی بدبختی هام بیفتم! با اینحال دستش و رد نکردم و پیک و یه نفس بالا رفتم!
ساسان سوت زد.
_میخوامت داداش! یکی دیگه به سلامتیِ دکترِ توانا!
و باز سوتِ بچه ها و پیکی که نشد رد کنم!.. تا به خودم بیام گرمِ گرم بودم.. پیک های متوالی حرارت خونم رو بالا برده بودن و طبق عادتِ همیشگیم لبهام و به لبخندِ ملایم و خوشی مزین کرده بود! دیگه از اخمِ روی صورتم خبری نبود! از فکرو خیال.. از گیجی و کسالت.. همه چیز فقط خوشی بود و خوشی.. دخترای اطراف به نظرم دلربا تر و زیباتر از قبل میومدن!
چشمام روی هیکلِ بی نقصشون بیشتر و دقیق تر به حرکت در میومد و کنترل اعمالم از دستم خارج بود.! بچه ها جوک میگفتن.. خاطره تعریف میکردن.. مسخره بازی در میاوردن و میرقصیدن! همه چیز عالی بود... حتی دیگه علی هم رو اعصاب نبود!
خوش بودم... مست نه ولی خوش بودم! تو حیاطِ سرپوشیده روی صندلی های حصیری نشستم و بی توجه به سردیِ هوا چشمام و بستم!
_خیلی بی مرامی! دو سال نه زنگ زدی نه سراغی گرفتی...
برگشتم... ایمان رو به روم نشسته بود!
_سخت بود ایمان.. کنار اومدن با مرگِ بابا.. با خودم!
سیگاری آتیش زد و گوشه ی لبم گذاشت.
_چی شد که برگشتی؟
به حلقه های دود خیره شدم.
_خودم و گم کرده بودم.. مامان خیلی رو اعصاب بود.. داشت کم کم گیر میداد زن بگیرم! در کل با اون ور حال نکردم!
ضربه ای به سرشونم زد.
_خوش اومدی رفیق.. به سلامتیت!
پیکش رو بالا رفت و تلخیش رو فوت کرد.
_علی یه چیزایی میگفت.. خبریه؟
دستمو روی چشمم کشیدم.. چهره ی اون دختر دوس داشتنی جلوی چشمام زنده شد و خودمم نفهمیدم دارم چی میگم!
_یه کوچولوی دوست داشتنیه... همین!
خنده ی بلندی کرد.
_اهلشه؟
برگشتم و تند نگاهش کردم.
_مراقب حرفات باش ایمان.. مست نیستم.. حالیمه چی میگی!
لبخندِ معنی داری زد.

romangram.com | @romangram_com