#سیمرغ_پارت_60

به نیمرخ اش خیره شدم. دلم شیرین شد.. شیرین تر از قند. !
_حالا چرا منو نگاه میکنی؟ زیبایی گفتم یادم افتادی؟
با خجالت رو برگردوندم!
_خیلی خودخواهین!
خنده ی بلندش قلبم و زیر و رو کرد! راهنما زد و داخل کوچه پیچید. تا لحظه ی پیاده شدن نا و روی نگاه کردن بهش و نداشتم! اختیار قلبم داشت از دستم خارج میشد! بی شک داشتم به این مرد علاقه مند میشدم!
پارسا
درِ خونه رو بستم و بی میل وارد شدم. از اون روزا بود که دلم نمیخواست هیچ کاری کنم! وارد اتاقم شدم و لباسام و روی تخت انداختم.. چشمم به بُرس و چند تا کشِ موی کوچیک افتاد که روی درایورم قرار داشت. لبخندی روی لبم نشست. جلو رفتم و دستم گرفتمش! موهای فر و خرماییِ نیل لا به لاشون بود! نمیدونم چرا بی اراده نزدیک بینیم بردمش و بو کشیدم!
بوی شامپوی ملایمی ازش میومد.. پرزهای بینیم حساس شدن.. حس کردم همین بو داره از همه جای اتاق میاد. جلو رفتم و ملافه ی تخت رو کنار زدم. بالشت رو بالا آوردم و بو کشیدم.. باز هم همون بوی مطبوع لبخند شیرینی روی لبم نشوند! خوشم میومد.. از این بو.. از این حس.. یه حالتی خاصی بهم دست میداد! چند تارِ نازک از موهاش روی بالشت بود.. با تمامِ نفرتی که از مو داشتم اینا حسِ بدی بهم نمیدادن! یادِ حرف تو ماشینش افتادم.. این دختر دیوانه بود! موهای به اون بلندی و قشنگی...
سرمو تکونی دادم و از جام بلند شدم.. نمیدونستم چم شده بود.. این فکرای مزخرف و سطحی.. این افکارِ دبیرستانی! سری از روی تاسف برای خودم تکون دادم و به کاناپه ی رو به روی تلوزیون پناه بردم! بالا و پایین کردنِ کانال ها جز سپری شدنِ زمان حاصل دیگه ای نداشت.. تا عصر همین طور بیهوده و بی حوصله وقت گذروندم!
حتی حوصله مطالعه هم نداشتم. گوشیم و از روی کانتر برداشتم.. دوازده تماسِ بی پاسخ از ایمان!
گوشی رو روی گوشم گذاشتم و منتظر شدم تا جواب بده.. بعد از چند بوقِ طولانی جواب داد.. از سرو صدای موزیک معلوم بود باهام چیکار داره! ظرفِ شیر و از یخچال بیرون آوردم و بی حوصله گفتم:
_سلام.. زنگ زده بودی؟
_آره.. بابا کجایی تو؟ بچه ها منتطرتن!
_بیخود.. مگه نگفتم دیگه از مهمونی های مزخرفِ علی خوشم نمیاد؟ بابا بیخیال شین ما رو.. سنی ازمون گذشته!
_لوس نشو پارسا.. بچه ها میخوان ببیننت!
نگاهی به ساعت انداختم.. شاید از هیچی بهتر بود!
_آدرس و برام اس کن.. اگه حس اش بود میام. دورِ همیه؟
_نه.. تولد دوس دخترِ حسامه.. برات میفرستم آدرسو.. پاشو بیا تنها نشین!
_ببینم چی میشه.. فعلا!
گوشی رو روی مبل انداختم و لحظه ای بی حرکت وسطِ سالن ایستادم.. شاید بد نبود یکم از این کلافگی خارج شم.. از این بی حوصلگی و کسلی! نگام به دیوارِ مشترک بین خونه ی خودم و نیل افتاد.. با خودم فکر کردم: "یعنی داره چیکار میکنه؟" شقیقه هامو فشردم و کلافه برای آماده شدن به اتاقم پناه بردم!
رو به روی آینه ایستادم و دستای آغشته به ژلم رو لا به لای موهام کشیدم.. تیپ مردونه ای زدم و بعدِ دوش گرفتن با عطر همیشگیم ، بدونِ تلف کردنِ وقت از خونه زدم بیرون!
ماشین رو متوقف کردم... خم شدم و نگاهی به پلاک انداختم... پلاک لازم نبود ... از ماشینای رنگ و بارنگ معلوم بود همینجاست!
_چه بلبشونی هم راه انداخته کره خر! انگار عروسی ننشه!
دزدگیر ماشین رو زدم و از در نیمه باز حیاط وارد شدم... صدای موسیقی از همین فاصله هم کر کننده بود! چشمم افتاد به دختر کم سن و سالی که گوشه ی حیاط خم شده بود و بالا میاورد... سرم رو با تاسف تکون دادم و داخل شدم... !
هیچی عوض نشده بود... همون دود... همون نور... همون مسخره بازیا..پوفی کلافه ای کردم و سعی کردم تو اون تاریکی بین نور لیزر و فلش ایمان رو پیدا کنم.. دختر پسرها بیخیال از همه جا تو بغل هم میرقصیدن..! ایمان از لا به لای جمعیت برام دست تکون داد. جلو رفتم.. علی کنارش ایستاده بود ... اخمام تو هم رفت و سلامِ سردی دادم!
_سلام!
_بالاخره دل کندی از اون خونت! بابا چه داری توش داری؟
نگاهِ معنی دارِ علی حالم و گرفت. چشم غره ای به ایمان رفتم و به اطراف خیره شدم! بچه ها کم کم دورم حلقه زدن و احوال پرسی ها پا گرفت. تنها کسی که بی صدا نیشخند میزد و اعصابم و تحریک میکرد علی بود!

romangram.com | @romangram_com