#سیمرغ_پارت_57

_حواسم رو پرت نکن بچه.. گفتم که درستش میکنیم!
ماشین رو مقابل دانشگاه پارک کرد و طرحم رو برداشت.. ازم خواست که فقط حواسم به مدارکم باشه... پوشم و تو دستم فشردم و پشتِ سرش راه افتادم. استرس داشتم.. از سخت گیریه مسئولمون خبر داشتم!
پارسا اما با قدم های بلند و سرشار از اعتماد به نفس مسیر رو تا دانشکده هنر طی کرد و با آشنایی کامل به راه وارد دفتر آموزش شد!
با وارد شدن پارسا خانم تقی پور و خانم زارعی به سرعت از جاشون بلند شدن و سلام و احوال پرسی گرمی کردن... با تعجب به احوال پرسیِ گرمشون گوش دادم و با سلام زیر لبی روی صندلی نشستم!
_خسته نباشید.
_ سلام جناب تهرانی خیلی خوش اومدین... بفرمایین لطفا!
پارسا صندلی روبه روی میز خانم تقی زاده رو انتخاب کرد و به من که گیج نگاهی یک به یک بهشون میکردم اشاره کرد تا پوشه ی مدارک رو روی میز بذارم!
_چی باعث شده شما رو اینجا زیارت کنیم دکتر؟
_ زیاد وقتتون رو نمیگیرم.. خانم بهرامی از دوستان قدیمی و خانوادگیِ ما هستن.. امروز تحویل پروژه داشتن که مشکلی پیش اومد و نتونستن به موقع برسن ...میخواستم خواهش کنم فرصتی بدید تا پروژه ارائه داده بشه!
تقی زاده نگاه دیگه ای بهم اند اخت و با لحنی متملق گفت:
_خانم بهرامی از دانشجوهای خوب و آن تایمِ ما هستن! شما هم که جای خود دارید.. لطفی که از طرف پدر خدا بیامرزتون شامل حال دانشگاه شده غیر قابل جبرانه.. چند لحظه تشریف داشته باشید تا ببینم چه میشه کرد!
_متشکرم.. !
تلفن رو دستش گرفت و مشغول صحبت با مسئول جمع آوری طرح ها شد.. هر ازگاهی نگاهی زیر چشمی بهم مینداخت و سرش رو با اطمینان تکون میداد.
_جناب دکتر، مسئول جمع آوری تو اتاق بایگانی هستن.. سفارشتون رو کردم.. تشریف ببرید منتظرتون هستن. دخترم میدونی که اتاق بایگانی کجاست؟
از جام بلند شدم و لبخندی زدم!
_بله.. ممنون بابت لطفتون!
سرش رو تکونی داد و تا دم در بدرقمون کرد. هم پای هم تا اتاق بایگانی راه افتادیم.. رو به روی اتاق قبل از باز کردن دستش رو روی دستگیره متوقف کرد.. ابروهاشو بالا داد و با لبخند شیطونی گفت:
_به جبرانِ این لطف میذاری طرحت و ببینم؟
لبخندش رو بی جواب نذاشتم و آروم جواب دادم:
_شاید قسمت شد و دیدید!
و بعد به دستگیره در اشاره کردم.
_بیشتر از این دیر نکنیم!
_خانوم بهرامی؟؟ فکر نمیکنین یکم دیر شده؟
با شنیدن صدا هر دو سرمون رو به عقب چرخوندیم.. با دیدن چشمای سبزش و لبخند مسخرش چشممو با نفرت چرخوندم و نگاهم به پارسا افتاد که نگاه سنگینش رو به چشمای امیر نشونه گرفته بود و با جدیت نگاهش میکرد.. امیر رو به رومون ایستاد و دستش رو سمت پارسا دراز کرد.
_اکبری هستم... هم کلاسی خانم بهرامی!
پارسا نگاهی به دستش انداخت و با کمی مکث دستش رو به سردی فشرد اما سکوتش رو نشکست و تو همون حالت رو به من گفت:
_بریم تا دیرتر نشده!
_چرا انقدر دیر خانم بهرامی؟

romangram.com | @romangram_com