#سیمرغ_پارت_58

با اخم بهش خیره شدم.
_مشکلی پیش اومده بود.. با اجازه!
پارسا کلافه درو باز کرد و وارد اتاق شد.. من هم پشت سرش وارد شدم و در رو به روی پوزخند کریه امیر پشت سرم بستم!
.
.
همون طور که فکرش رو میکردم با پادرمیونی و نفوذ پارسا همه چی به خیر گذشت و طرح رو تحویل دانشگاه دادم.. از احترام بیش از حدی که عوامل آموزش برای پارسا قائل بودن هم خیلی خوشحال بودم و هم احساس غرور و سربلندی میکردم!
خدا رو شکر فضا طوری بود که پارسا نتونست اصراری به دیدن طرح کنه و موقع تحویل تنها به چشم غره ای اکتفا کرد و سرش رو به نشونه تهدید تکون داد..
هم پای هم از دانشگاه خارج شدیم.. خدا رو هزار بار شکر کردم.. هم به خاطر تصادفی که به خیر گذشت و هم به خاطر طرحم! جلوی دانشگاه با سپیده رو در رو شدم. پارسا رفت تا ماشین رو بیاره و من هم مشغولِ صحبت با سپیده شدم.
_پس به خیر گذشت.. شانس آوردی.. روانی شده بود! میگفت یه هفته مهلتِ تحویل داشتین!
_آره شانس آوردم!
_الآن بهتری؟
_آره.. فقط یه سرماخوردگیِ ساده بود!
_راستی.. در مورد موهات با خالم صحبت کردم.. هر وقت فرصت کردی برو!
از روی مقنعه دستی به سرم کشیدم!
_مطمئن نیستم سپیده.. بابا ناراحت میشه!
شونه ای بالا انداخت..!
_بذار تنوع شه! البته بازم خود دانی.. ولی از نظر من مدلش خیلی بهت میاد!
با وسوسه ی عجیبی به فکر فرو رفتم!
_امروز بیکارم! شاید رفتم.. میری کلاس؟
_آره... خر شدم تو حذف و اضافه برش داشتم.. خوش به حالت داری میری!
با صدای بوقِ ماشین با عجله خداحافظی کردم.
_فعلا باید برم.. زنگ میزنم بهت.. فعلا خداحافط!
با شک و تعجب سوار شدنم رو نگاه کرد و بی حرف وارد دانشگاه شد.
_دوستت بود؟
به طرفش برگشتم.
_بله.. ببخشید امروز خیلی اسبابِ زحمت شدم دکتر!
اخم غلیظی کرد.
_دارم به این اسم آلرژی پیدا میکنم!

romangram.com | @romangram_com