#سیمرغ_پارت_56

_باباجان ولش کن بچست.. خدا رو شکر که به خیر گذشت.. جوونه !....خانومتونم ترسیدن!!
پارسا چشمی چرخوند و با دیدن من که گیج و مات رو به روشون ایستاده بودم یقه ی پسر رو ول کرد و به سمتم اومد.
_چیزی شدی؟
سرمو چپ و راست کردم.
_نه خوبم!
دست به کمر شد و با اخم به پسر زل زد.
_برو دوباره گواهی نامه بگیر میفهمی؟
پسر دستش رو تو هوا تکون داد و سوار ماشینش شد. جمعیت پراکنده شد.
_ باید بریم یه معاینه بشی.. جاییت درد داری؟؟ الان گرمی نمیفهمی..!
_چیزی نشد! جاییم با چیزی برخورد نکرد.. خوبم باور کنین!!
کلافی پوفی کرد.
_سوار شو بریم..!
پوشه مدارکم پایین افتاده بود و مدارکم از داخلش بیرون ریخته بود! با دست اشاره کرد سوار شم و خودش مشغول جمع کردن عکس های بیرون ریخته و مدارکم شد.
پوشه رو دوباره روی پام گذاشت و سوار ماشین شد..
_ مطمئنی نریم دکتر؟
سرم و بالا و پایین کردم!
_فقط یکم ترسیدم همین!
دستشو با خشم به فرمون کوبید.
_نمیدونم کی به اینا گواهینمامه میده.. مردکِ..
من که کم کم از شوک خارج شده بودم و حالت عادی پیدا کرده بودم لبخند اطمینان بخشی به روش زدم.
_خدا رو شکر کمربندارو بسته بودیم! به خیر گذشت!
برگشت و با دقت همه جام و از نظر گذروند!
_آره.. خدا رو شکر!
با ناراحتی سرم رو برگردوندم.. نگاهی با حسرت به طرحم انداختم.
_ساعت 10:30 شد.. طرحم هیچ شد!
_نگران نباش! درستش میکنیم!
_چجوری؟ تا الآن همه ی طرح ها جمع آوری شدن!
نگاه مهربونی بهم انداخت.

romangram.com | @romangram_com