#سیمرغ_پارت_55
_تحویل پروژه.. خیلی دیرم شده!
با دست اشاره داد تا وارد پارکینگ شم!
_بیا میرسونمت!
بی مخالفت راهم رو کج کردم و پشت سرش راه افتادم! طرح رو روی صندلیِ پشتیِ ماشین گذاشتم و با عجله سوار شدم! همین که ماشین راه افتاد نگاهی به ساعتم انداختم.. خوب بود.. با این حساب و کتاب یک ربع هم زودتر میرسیدم!
_حالا چی کشیدی که برای بردنش انقدر ذوق داری؟
از تصور اینکه بخواد طرحم رو ببینه قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد!
_کولاژه.. تکه چسبانی با ضایعات.
سرش رو متفکر تکون داد.
_موضوعش چیه؟
به نیم رخ جذاب و مردونش زل زدم... بی اختیار لبخندی روی لبم نشست!
_پرتره ست..
یه ابروشو بالا داد.
_پرتره ی کی؟
شونمو بالا انداخنم و رومو سمت شیشه برگردوندم.
_فرضی و ذهنی کشیدم!
برگشت و نگاهی به روپوشونیِ سفت و سختش انداخت!
_حالا چرا انقدر بقچه پیشش کردی؟ طرحت بی حجابه؟
خندم و کنترل کردم.
_نه.. معمولا طرح هایی که برای مسابقات میبرن رو یه جورایی سِکرت نگه میدارن!
به نظر میرسید قانع شده.. دروغ نگفته بودم ولی...
_حالا راه نداره ببینمش؟
با ترس بهش خیره شدم!
_نه!
ابرویی بالا داد و متفکر به رو به رو خیره شد.. سرم رو چرخوندم و مشغول تماشای منظره ی برفیِ اطراف بودم که با ترمزِ وحشتناکِ ماشین به جلو پرتاب شدم.. دستم رو به داشبورت جلو گرفتم تا سرم با شیشه برخورد نکنه! .. کمربند فشار شدیدی به قفسه سینم آورده بود.. نگران چشم چرخوندم تا موقعیت رو بررسی کنم که متوجه پارسا شدم.. درو با خشم باز کرد و از ماشین پیاده شد.. گیج و مبهوت مسیر رفتنش رو با چشم تعقیب کردم.. یقه ی پسرِ کم سن و سالی رو توی دستش گرفته بود و به کاپوت ماشین فشارش میداد.. جمعیت یواش یواش دورو برمون رو پر میکردن.. احساس کردم باید دست بجنبونم.. با عجله از ماشین پیاده شدم و به سمتشون رفتم.
_نه بگو دیگه... زر بزن ببینم بهونت چیه؟
_ میخواستی چشماتو وا کنی راهنما به اون گندگی رو نمیبینی؟؟؟
_ صلوات بفرستین بابا.. خدار و شکر کسی چیزیش نشده!
_ مرتیکه من چشمم نمیبینه یا تو ؟ یهو مثل اسب وسط خیابون دو طرفه میزنن رو ترمز ؟
romangram.com | @romangram_com