#سیمرغ_پارت_54

سری تکون دادم!
_بازم ممنون!
سرم پایین بود ولی متوجه نگاهِ خیرش شدم! با استفهام نگاهش کردم که گفت:
_از چیزی ناراحتی؟
نیشخندی زدم!
_نه! از چی میتونم ناراحت باشم!
_من که گفتم عذر میخوام! اگه جلوی اون یکم ملایمت از خودم نشون میدادم...
_ممکن بود فکر کنن دوست دخترتونم؟؟
با تعجب نگاهم کرد.
_منظورم این نبود... اگه ملایمت نشون میدادم نمیتونستم در مقابلش سفت و سخت صحبت کنم! اون دختر چیزی نیست که فکر میکنی.. او یه شیادِ واقعی بود!
قرمز شدم.. هم از عصبانیت و هم از خجالت!
_ترجیح میدم راجع بهش حرف نزنیم!
بی حرف از کنارم گذشت. تا دمِ در بدرقه اش کردم.. شب بخیر آرومی گفت و وارد خونش شد! سرمو به درِ بسته تکیه دادم و نالیدم!
_چه مرگته دختر.. آخه به تو چه؟
طرحِ نیمه کاره ی وسطِ ملافه ی بزرگ بهم دهن کجی میکرد.. بی میل بهش نزدیک شدم و مشغولِ کار شدم!
ساعت از سه شب گذشته بود.. آخرین تکه ی مرواریدِ سیاه رو هم آغشته به چسب کردم و روی صورتِ پُرتره قرار دادم.. دستی به چشمای خستم کشیدم و ایستادم. از فاصله ی چند متری واضح تر و زیباتر به نطر میرسید. به چشمای نافذ و سیاهش خیره شدم.. به موهای رو به بالا و آرایش زیباشون که برای شکیل کردنش طراحیِ خاصی روش انجام داده بودم!
تمامی وجودم به یکباره داغ و پر حرارت شد.. این پارسا بود.. دیگه شک نداشتم. برای اولین بار بود که تو زندگیم با همچین حس و اتفاقی رو به رو میشدم! شروع به خلقِ چیزی کرده بودم که حتی خودم از شکل و شمایلش بی خبر بودم! با تکیه بر ضمیرِ ناخودآگاهم شروع به کار کرده بودم و اوسطِ کار در کمالِ تعجب، زمانی به خودم اومده بودم که رو به روم تصویری واضح از مردی بود که به جز صاحبخونگی و همسایگی سنخیت دیگه ای باهام نداشت.. نمیدونستم توجیحِ این اتفاق چیه! افکار... ذهن.. اراده.. هر چی که بود منو به طرف این سوژه هدایت کرده بود و برای تصمیمِ من وقتی باقی نذاشته بود!
لبخندِ رضایتمندی روی لبم نشست.. زیبا شده بود.. هم اخمِ عمیقِ روی پیشونیش و هم چشمای مشکی و نافذش! هم موهای خوش حالتش و هم لب های باریک و چال های کوچیکِ روی گونش! دستم رو زیرِ چونم زدم و به عکس خیره شدم! اونقدر خام و ناپخته نبودم که ندونم داره چه اتفاقی میفته! میدونستم.. خوب هم میدونستم که ذهن و عقلم داره به کجاها میره! میترسیدم! از این احساس که داشت به سرعت شکل میگرفت و بی منطق پیش میرفت! از دل باختن.. از دیر جنبیدن و به دامِ عشق افتادن میترسیدم!
در حقیقت هیچ چیز غیر قابل باور و رویایی نبود! اون یه مرد با خصوصیات ظاهری و باطنیِ برازنده بود و من هم یه دختر تنها در نزدیک ترین فاصله از اون! شاید هر کسی در شرایطِ من بود به همچین مردی علاقه مند میشد ولی من این اجازه رو نداشتم! من نباید دل میبستم! من به خاطر دل بستن ها بود که از خونه و کاشونم بریده بودم و مثل ماهیِ جدا مونده از آب به این ورِ ساحل هدایت شده بودم! برای من زود بود... ناممکن بود... ممنوع بود!
مقابله با خواب بی فایده بود.. اثر داروهای شیمیایی و خستگیِ ناشی از کار تمامِ تواناییم و درهم شکست.. خیلی زودتر از اون که بخوام متوجه موقعیتم بشم تسلیم خواب شدم و دیگه هیچی نفهمیدم.
با حس نور شدیدی که از پنجره به چشمم میتابید یکی از چشم هامو باز کردم. دو تا دستم رو روی چشمم گذاشتم ... هنوز چند ثانیه نگذشته بود که چشمام و فورا باز کردم و مثل فشنگ تو جام نشستم.
چشمم به ساعت افتاد.. ساعت 9:30 بود... یعنی تا تحویلِ پروژه تنها و تنها نیم ساعت داشتم!!!
با دو سمت دستشویی رفتم و آبی به سر و صورتم زدم.. اوضاع خنده دار و پر استرسی شده بود.. از پیدا کردن جوراب گرفته تا در آوردن قاب طرح از زیر تختم و با لِی لِی شلوار پوشیدن.. !!
پوشه حاوی کارت ملی و مد ارکم رو برداشتم و با دو از در بیرون اومدم..نتونستم منتظر آسانسور بشم و با عجله از پله ها پایین اومدم.. اگه میتونستم ماشین پیدا کنم و به موقع برسم معجزه بود... اونم با این طرح گنده توی دستم و کیف و مدارکام!
در ساختمون رو با عجله باز کردم ... اما هنوز خارج نشده بودم که دستی از پشت پالتوم و کشید. با ترس به پشت برگشتم.. پارسا بود! بی اختیار طرحِ روزنامه گرفته شدم رو به خودم فشردم.
_سلام صبح بخیر!
_کجا با این عجله؟؟
اشاره ای به طرح کردم!

romangram.com | @romangram_com