#سیمرغ_پارت_53
_دلم نمیخواد فکرای غلط پیشِ خودت بکنی؟
ابرومو بالا دادم!
_مهمه؟!
کلافه سر چرخوند.
_فردا صبح میان پکیج ات و درست میکنن. یه امشبم تحمل کن!
دستمو به دستگیره گرفتم.
_میشه بازش کنین؟ کلی کار دارم!
با تعجب به طرفم برگشت!
_یعنی میری خونه؟
_فردا باید طرحم و تحویل بدم.. آخرین فرصته. هنوز خیلی جایِ کار داره!
_ولی هنوز مریضی.. خونه یخچاله! زده به سرت؟ بیار وسایلت و خونه ی من.. همونجا انجامشون میدی!
دکمه رو فشرد و در باز شد. آروم پیاده شدم.
_گاز روشن میکنم روش قابلمه میذارم! نگران نباشین! اونقدرم نازک نارنجی نیستم! شب بخیر!
برگشتم و در حال رفتن بودم که از پشت صدام کرد.
_بخاریِ برقی میارم برات.. تو انباری دارم!
سری تکون دادم و به سرعت سوارِ آسانسور شدم.. تو آینه ی آسانسور به خودم خیره شدم. دستمو روی گونه های داغم گذاشتم و به مردمک چشمام خیره شدم!
_چته تو؟!
نفس عمیقی کشیدم و وارد خونه شدم.. خونه فرقی با قطب جنوب نداشت. وسایلم رو نزدیک درِ آشپزخونه چیدم و شعله ی گاز رو تا آخر زیاد کردم. هنوز لباسام تنم بودن که زنگِ در به صدا در اومد.. نمیدونستم چرا تازگیا صدای این زنگ ضربان قلبم و بالا و پایین میکرد!
در و که باز کردم چشمم به یه بخاریِ برقیِ کوچیک افتاد.
_به کوچیکیش نگاه نکن.. من سه ماه اولی که هنوز اینجا رو گاز کشی نکرده بودن تو گرمای این درس خوندم!
بی توجه به لطفش فقط سر تکون دادم.. نمیدونستم چرا دوست نداشتم تو چشماش نگاه کنم!
_ممنونم.. نیازی نبود.. گاز روشنه!
اخم کرد.
_خاموشش کن خطرناکه! همین کارت و راه میندازه!
خواستم بخاری رو جا به جا کنم که خودش دست انداخت و تا داخلِ اتاق حملِش کرد.
_زحمت شد دکتر.. ممنون!
چند لحظه بی حرف نگاهم کرد.
_من حالا حالاها بیدارم.. اگه باز مشکلی پیش اومد بیدارم کن. اوکی؟
romangram.com | @romangram_com