#سیمرغ_پارت_48
از کنارم رد شد. بوی شیرینی از تنش میومد.. بوی عطرهای فرانسوی! فکری مثل برق از سرم گذشت. درِ قابلمه رو گذاشتم و صداش زدم:
_نیل؟
با استفهام به طرفم برگشت.
_بله؟
_میگم اگه لباسِ گرم و مناسب بپوشی شاید بشه یه هوایی خورد..هم شاممون و میخوریم هم از اونجا میریم درمونگاه!
چشماش برق زد.
_واقعا؟
خندیدم.
_واقعا.. تو ماشین یکم خرت و پرت هست.. تا خالیشون کنم حاضر شو!
_باید برم خونه!
_برو ولی حاضر که شدی بیا همین جا.. منم باید بیام حاضر شم.
سرشو تکون داد و زودتر از من از خونه بیرون رفت!
نیل
تپش قلبِ عجیبی داشتم. یه حسِ تازه.. یه جور دلهره ی شیرین. بعد از مدت ها برای اولین بار دلم میخواست مرتب و آراسته به نظر برسم! کفِ دستم رو با احتیاط به لباسم مالیدم. نمیدونم چرا هر چند دقیقه خیس از آب میشد. هوای خونه خیلی سرد بود ولی من عرق کرده بودم! برایِ بار هزارم دستمو روی گونم کشیدم. چرا حس میکرد این پودرِ لعنتی روی پوستم مثلِ ماست نشسته؟ اونقدر روی لپ هام دست کشیده بودم که قرمز شده بودن. از پشتِ آینه بلند شدم. هر آرایشی که کرده بودم رو با دستمالِ مرطوب پاک کردم. بهتر بود خودم باشم تا این دلقکی که جلوی آینه ایستاده بود! شال پشمیم و برداشتم و وارد خونه ی پارسا شدم. لای در و باز گذاشتم. منتظر روی مبل نشسته بودم که در خونه باز شد. از جام بلند شدم.
مردِ کوتاه قد و تپلی به جای پارسا واردِ خونه شد! چیدمان خونه و نورِ کم باعث میشد منو نبینه! قلبم شروع کرد به کوبیدن. مرد بلند صدا زد. صدای کلفت و کش داری داشت!
_پارسا؟ کجایی دُکی؟ بیا ببین کی اومده؟
بی حرکت و شوک زده سرجام ایستاده بودم. داخل شد.
_منم بابا... علی.. کجایی؟
چشمش به من افتاد.. کمی چهرش رو جمع کرد تا خوب تشخیصم بده. جلو اومد.. کم کم چهره اش باز شد و لبخندِ کریهی زد.
_سلام عرض شد لیدی.. وقت بخیر!
دستامو تو هم قلاب کردم.
_سلام!
سرتا پام و چنان برانداز کرد که درون و بیرونم لرزید.
_میگم دُکی دیگه با ما نمیپره؟ پس نگو اشباع بود.. از طرفِ کی اومدی؟ نااقلا با کی کار میکنه؟
از حرفاش هیچی سردرنمی آوردم ولی لهجه ی غلیط و ادایِ کش دارِ کلماتش حالم و بهم میزد. اخم غلیظی کردم. پس این پارسا کجا بود؟
_شما کی هستین؟
ابروهاشو بالا انداخت و نزدیک شد.
_شما کی هستین؟ بشناسیم هم و؟
romangram.com | @romangram_com