#سیمرغ_پارت_49
صدای پارسا اونقدر دلم و گرم کرد که نفسِ حبس شدم آزاد شد.
_اینجا چه غلطی میکنی علی؟
برگشت و پشتِ سرش و نگاه کرد. همین که پارسا رو دید به طرفش رفت.
_ای لاکردار اینجا بودی؟ بابا مردیم از دردِ دوریت.. مرررد شدیا؟ ساخته بهت اون ورِ آب!!
نگاهی به من انداخت و به علی خیره شد.
_گفتم اینجا چه غلطی میکنی؟ چه جوری اومدی تو؟
_دِ بیا.. بابا درِت باز بود.. داشتم با عروسکت حرف میزدم.. حرف زدن بلد نیست؟
یقه اشو چنان آنی جمع کرد که نفسِ من رفت!
_مواظبِ حرف زدنت باش مرتیکه.. اینجا دیگه فاضلابت نیستا؟ اینجا خونه ی منه!
دستمو جلوی دهنم گرفتم.
_ای بابا باشه.. بقه رو ول کن چیز کردی تو هرچی دک و پُز بود. اومدم دنبالت. بچه ها پایین ان!
به طرف در هلش داد.
_یه بار گفتم نمیام یعنی نمیام. برو تا کار دستم ندادی!
به من اشاره ای کرد.
_جونِ علی از طرفِ کیه؟ با از ما بهترون میپری؟
پارسا گارد گرفت به طرفش که با یه حرکت غیب شد.در و بست. نگاهش و به من دوخت و جلو اومد.
_چیزی که بهت نگفت؟
سرمو چپ و راست کردم.
_نفهمیدم چیزی از حرفاش!
زمزمه ی آرومش و شنیدم
_همون بهتر که نفهمیدی... باش تا شلوارم و عوض کنم و بیام!
.
***
سکوت سنگینی تو فضای ماشین حاکم بود. نمیدونم به خاطر اتفاق چند دقیقه پیش بود یا از نبود هیچ نقطه و صحبت مشترکی بینمون! هر دو ساکت بودیم و خیره به رو به
هوا واقعا سرد و غیر قابل تحمل بود. اونقدر که با هر نفس تا عمقِ سینم و میسوزوند!
_تا حالا جایی تو تهران غذا خوردی؟ منظورم رستوران و این حرفاست!
شونمو بالا انداختم.
_همون یه بار با داداشم.
romangram.com | @romangram_com