#سیمرغ_پارت_46
_رفت.. یک ساعتی میشه تنهام!
دلم براش سوخت.. نه خاتون بود و نه من! اگه عمل نداشتم قطعا نمیومدم!
_دارم میام خونه... چیزی لازم نداری؟
مکثی کرد.
_نه فقط....!
حس کردم از گفتن چیزی خجالت میکشه.
_فقط چی؟
_اگه میشه پنیسیلینِ امشبم رو بریم درمانگاه! وقتش ساعت یازدهِ!
لبخند کج و کوله ای روی لبم نشست.. دیشب به ناچار من براش تزریق کرده بودم. با این که خواب و بیدار بود ولی خجالت میکشید! حق هم داشت!
_باشه.. میریم درمانگاه. چیزِ دیگه ای نمیخوای؟
_نه مرسی!
سوار ماشین شدم. هنوز گوشی رو پایین نذاشته بودم که دوباره زنگ خورد. ایمان بود!
_بله؟
_میگم دکتر امشب چیکاره ای؟
بوقی برای ماشینِ بلاتکلیفِ دکتر آدینه زدم تا حرکت کنه!
_خونه ام.. چطور؟
_با بچه ها میخواستیم جمع شیم دورِ هم.. دلشون تنگ شده واست!
دنده رو جا به جا کردم و زیر لب فحشی رکیک نثار جمع دوستانه و صمیمی شون کردم!
_باید برم خونه.. کار دارم!
مشکوک شد.. وقتی ایمان مشکوک میشد یعنی فاجعه!!
_خبر مبریه؟
نفسم و عصبی فوت کردم.
_خسته ام ایمان چه خبری؟ تو از سرِ کار میای بندری میرقصی؟
_خیلِ خوب بابا حالا... اگه نظرت عوض شد منتظریم!
سرمو بی حوصله تکونی دادم که مطمئنا نفهمید!
_حالا اوکی.. کاری نداری؟
_نه خدافظ!
گوشی رو روی صندلیِ کناریم انداختم و فشارِ پام رو روی پدالِ گاز بیشتر کردم!
romangram.com | @romangram_com