#سیمرغ_پارت_45
_هیـــــش خانوم! یه وقتی میاد میشنوه بدبخت میشما؟ آره همون!
ناخداگاه چهرم در هم شد!
_بهش نمیخورد اهل این چیزا باشه!
حرکتِ دستش تند شد.
_ای بابا خانوم جان؟ حلالِ خدا رو چرا حروم میکنین؟ مردِ و هزار تا نیاز.. چیکار کنه خوب؟
تفکر سطحیش تعجبم رو بیشتر کرد. من چقدر نگرانِ یه صیغه ی محرمیت چند ماهه بودم و از سرِ پارسا چه چیزایی گذشته بود!
پوفی کردم و زیر لب گفتم:
_اصلا به من چه!
_با منید؟
سرمو تکون دادم.
_میرم خونه.. باید دوش بگیرم!
از جاش بلند شد.
_خانوم توروخدا... آقا سفارش کرد نرید.. میخواین از کار بیکار شم؟
دلم براش سوخت. دستمو روی صورتش کشیدم.
_خانوم چی چیه من از تو کوچیکترم! باشه میرم وسایلم و بیارم! اجازه ی اونو که دارم؟؟
لبخند گرمی به روم زد.
_صاحب اختیارین.. فقط این حرفا...
_پیش خودمون میمونه خیالت تخت... زود برمیگردم!
فضای خونه اونقدر سرد بود که لرز به وجودِ آدم مینداخت.. حالا داشتم میفهمیدم دلیلِ این مریضی چی بود! اثری از پکیج تو خونه نمونده بود! با لرز خفیفی که تو تنم افتاده بود وارد اتاقم شدم و یک دست لباسِ گرم و پوشیده برای خودم برداشتم. شالِ نخی و سبکی هم با خودم برداشتم و به خونه برگشتم. چشمم به واحد خاتون افتاد. برای اطمینان چند بار در زدم ولی خبری از کسی نبود! بی میل زنگِ خونه رو فشردم و وارد شدم.
پارسا
کیفِ چرمم رو دست گرفتم و راه روی طویلِ بیمارستان رو پشتِ سر گذاشتم. هوا تاریک شده بود ولی ساعت تازه هفت بود! گوشیِ خاموشم رو روشن کردم و روی گوشم گذاشتم. خسته نباشید های متعدد پرستارها و همکارها رو با لبخندِ خسته ای ، سرسری جواب میدادم. چندین بوق خورد ولی کسی گوشی رو برنداشت. چهرم داشت کم کم درهم میشد که صدای ملایم و بچه گونه ی نیل تو گوشی پیچید. نفسِ راحتی کشیدم!
_الو؟
دلم خواست جوابش رو ندم تا چند بارِ دیگه با همون آهنگ بگه الو.. لحن بچه گونش رو دوست داشتم! شیطون و لعنت گفتم!ا
_الو نیل؟
_سلام دکتر!
دکتر گفتنش حرصم و در می آورد.. تا حالا به اسم صدام نکرده بود.. کرده بود؟!
_سلام... زهره کجاست؟
گلوش گرفته بود و همین صداش و آرومتر میکرد.
romangram.com | @romangram_com