#سیمرغ_پارت_44
_دقیق نمیدونم ولی شنیدم خیلی بزرگه.. عکسش رو تو روزنامه زده بودن.. شبیه کاخ بود!
تعجب کردم!
_چطور کنار خودش براش خونه نگرفت؟
شونشو بالا انداخت.
_نمیدونم! ولی آقا اینجا رو خیلی دوس داره... از وقتی باباش اینجا رو کادو داد دیگه نرفت خونه!
یه چیزی ته دلم و قلقلک میداد. فاصله امو بهش نزدیک کردم و آروم پرسیدم:
_از اون کارای مجردی هم میکرد؟
خندید.. اونقدر بلند که اخم کردم. سرشو با خنده تکون داد.
_خاطرشو میخوای؟
همه ی تنم لرزید. عقب رفتم.
_یعنی چی؟ من فقط سوال پرسیدم ....چه ربطی داره؟!
_ناراحت نشین خانوم... خاطر آقا رو زیاد میخوان!
برای جبران گفتم:
_نکنه خودتم؟
لبخندی زد.
_من نامزد دارم! ولی اگه نداشتمم انقدر خر نبودم که دلم گیرِ اربابم باشه!
دلم براش سوخت. سرش و بی حرف پایین انداخته بود. مکث طولانی ای کرد و گفت:
_قبلنا چند تا دختر میومدن اینجا. همشون با هم نه ها! یه چند سال ...یکی چند ماه یکی.. اینجوری دیگه!
گوشام تیز شد.
_خوب؟
_از من نشنیده باشیا خانوم؟ ولی مثل اینکه حلال بودن.. چون یکیشون یه بار که دعوا شده بود به آقا با داد گفت مهرم و بده!
چشمام چهار تا شد. حس میکردم دارم خفه میشم!
_یعنی زن داشته؟؟
بازم خندید.. خنده هاش بلند و آزار دهنده بود! دو تا انگشت سبابه اش و بهم مالید و چشمکی زد.
_حلال بابا چه زنی؟ نشنیدی تابحال؟
صورتمو جمع کردم.
_یعنی صیغه؟
دستشو روی لبش گذاشت.
romangram.com | @romangram_com