#سیمرغ_پارت_43
نفسِ عمیقی کشید.
_ببین یه بار گفتم بازم میگم.. این هشیاری و دقت برای دختر تنهایی مثلِ تو واقعا خوب و تحسین برانگیزه! ولی یه جاهایی واقعا کا رو به توهین میکشونی... حواست هست؟
حس کردم سرم بیشتر گیج میره. دستمو به کتابخونه ی بزرگ گرفتم. سریع نزدیک شد و با کمترین لمسِ ممکن بازومو گرفت.
_خیلی لجبازی بخدا... بیا بریم.. باید بخوابی حالیته؟
روی تخت نشوندم و بالشت پشت سرم و صاف کرد.
_بهتری؟
نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم. با اخم سرمو بالا و پایین کردم. دستش رو تا نزدیکِ دماغم جلو آورد و پس کشید.. مطمئن نبودم ولی حس کردم میخواست دماغم و بکشه!
_دیگه جم نخوریا؟ حوصله بچه داری ندارم من!
دوباره سرمو تکون دادم. از کنارم بلند شد.
_زبونشم که موش خورده!
از پشت به رفتنش خیره شدم. دیگه رفتارهاش برام قابل پیش بینی بود.. هر چقدرم که اخم میکرد باز هم نمیتونست از پنهون کردنِ محبت دل مهربونش کم کنه.. بی شک مهربون بود.. اینو دیگه مطمئن بودم!!
صبح چشمام و با احساس بهتری باز کردم. حس سوزش گلوم کم کم تبدیل به خارش شده بود. از تخت پایین پریدم. صدایی از خونه نمی اومد. وارد سالن شدم و با چشم دنبال پارسا گشتم. بوی گشنیزِ تازه مشامم رو قلقلک داد. واردِ آشپزخونه شدم. زهره پشتِ میز نشسته بود و مشغول دسته کردنِ سبزی های تازه بود. دلم پر کشید. یاد مامان و سبزی پاک کردن هاش افتادم. یادم نمیاد هیچ وقت کمک اش کرده باشم. از گل و لایِ بارون خورده ی میونشون متنفر بودم. الآن دلم برای بو و حس ِهمون گل و لای پر میکشید!
لبخند آشنایی زدم و نزدیکش شدم.
_سلام صبح بخیر!
همین که متوجه حضورم شد به سرعت از جاش بلند شد.
_سلام خانوم.. الآن صبحونتون و آماده میکنم!
دستم و پشتش گذاشتم.
_گشنه نیستم بشین..
دستمو زیر چونم زدم و مشغول نگاه کردن به سبزی ها شدم!
_دکتر گفتن به محض اینکه بیدار شدید آب پرتغال بخورید. تازه است.. خودشون قبل رفتن آب گرفتن!
و اشاره ای به تنگِ خوش رنگِ روی کانتر کرد. ته دلم شیرین شد.
_دستش درد نکنه! سبزیِ چیه؟
سبزی های دسته شده رو روی تخته کار گذاشت.
_خورشتیه! من خیلی وقت بود نمی اومدم اینجا.. میدونین که آقا یکی دو ماهه برگشته! چند روز پیش به بابام گفت دوباره بیام. فکر کنم دلش غذای خونگی میخواست!
با لبخند نگاهش کردم.
_از این آقا چقدر میدونی؟ یعنی یه جورایی دارم آمار در میارم. چند وقته اینجاست؟
_از وقتی بچه بود.. فکر کنم شونزده یا هفده! آقای تهرانی اینجا رو براش به عنوانِ کادو داد. من که یادم نمیاد به منم بابام گفته!
_خونه ی اصلیشون کجاست؟
romangram.com | @romangram_com