#سیمرغ_پارت_42

_من هیچی ندیدم! بخدا راست میگم!
کم مونده بود گریه ام بگیره.. هم از اتفاقاتی که افتاده بود.. هم از بی پرواییِ کلامش! بلند شدم و کامل نشستم.
_این لعنتی رو از دستم بیارین بیرون... میخوام برم خونه ی خودم. همین حالا!
_چرا داری لوس بازی در میاری؟ یه جوری رفتار میکنی انگار من..
_من کاری به شما ندارم.. شما هم کاری به من نداشته باشین.
دستش رو دو طرف لهافم گذاشت.
_خیل خوب فعلا بخواب.. بخواب استراحت کن بعدا دعواشو میکنیم!
صدام از عصبانیت گرفت.
_میدونستین خیلی خودخواهین؟ هر کاری دوس دارین میکنین هیچ کس هم اجازه ی دخالت نداره نه؟ فکر کردین چیکاره ی منین؟
چند لحظه بهم زل زد و بعد اسم دختری رو صدا زد.
_زهره؟؟ ... زهره؟
دخترِ بیست و چند ساله ای به سرعت واردِ اتاق شد. با تعجب بهش خیره شدم. ظاهر ساده ای داشت.
_ برو از خونش لباس و لوازم مورد نیازش و بیار.. بعد هم این لباسای مسخره ای که تنش کردی رو از تنش در بیار!
بدونِ حتی پلک زدنی بهش خیره مونده بودم. با دهنی که نیم متر باز مونده بود. از روی صندلی بلند شد و بدونِ کوچیکترین نگاه و حرفی از اتاق خارج شد. صورتم از شرم قرمز شد. لهاف و تو چنگم فشردم.
_شما لباسای منو عوض کردین؟
لبخند اطمینان بخشی به روم زد.
_پدرِ من نگهبانِ این کوچست.. من از بچگی برای آقا غذا میپذم. اونقدر مرد هست که لباسای یه زن و خودش عوض نکنه! نگران چیزی نباشین!
دهنم گس شد.. لیاقتم از این دختر هم کمتر بود. با اجازه ای گفت و از اتاق خارج شد.. دلم میخواست سرم و بکوبم به دیوار... اون چیکارا کرده بود و من چطوری جوابشو داده بودم. بی شک تو نظرش از گربه کوره هم بی لیاقت تر بودم! آهی کشیدم و به این فکر کردم که گندم و چجوری درست کنم؟
از جام بلند شدم. سرم هنوزم گیج میرفت. تک تک اتاق ها رو گشتم ولی نبود! تقه ای به آخرین در زدم. با صدای خشکی گفت:
_بیا تو!
داخل شدم. تمامِ تنم از خستگی و درد تحلیل میرفت. عینک قابدارِ خوش استیلی به چشمش زده بود که بیشتر شبیه دکترا میکردش! از گوشه ی چشم نگاهم کرد.
_یادم نمیاد اجازه داده باشم پاشی! تو باید الآن تو رختی خواب باشی!
سرمو پایین انداختم.
_متاسفم.. زود قضاوت کردم. میدونم در موردم چه فکری میکنین ولی من...
کتابِ قطورش رو بست.. صداش کوچیکترین انعطافی نداشت.
_خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم بچه.. من نه دله ام نه دختر ندیده.. هزار تا دختر اون بیرون برای بودن با من خودشونو میکشن ولی من حاضر نیستم حتی نگاهشون کنم! تو واقعا پیشِ خودت چی فکر کردی؟
لبم و به دندون گرفتم.
_من فکری نکردم... عذر میخوام!

romangram.com | @romangram_com