#سیمرغ_پارت_41

_بخورش!
از تلخیش تمام صورتم بی حس شد.. کم کم همه چیز یادم اومد.. مریض بودم.. گلوم میسوخت و سرم گیج میرفت. با تعجب نگاهش کردم!
_من اینجا چیکار میکنم؟ خاتون کجاست؟
خنده ی بانمکی کرد.
_صبح بخیر... منو که یادته؟
بی حرف نگاهش کردم.
_خاتون خونه نیست.. امروز حنابندون دخترِ رزاست.. یادت اومد؟ رفته کرج.. فکر نمیکنم تا فردا برگرده!
سعی کردم تو جام نیم خیز بشم.
_مگه ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت مچیش انداخت.
_یازده شبه.. هیچی یادت نیست؟
سرم سوت کشید.
_ساعت چند پیدام کردین مگه؟ من بعد اینکه بردیا رفت خوابیدم. نمیدونم کی پا شدم. وقتی پا شدم سرم گیج میرفت.
سرشو پایین انداخت.. چقدر نا مرتب به نظر میرسید.
_فکر نکن آسون گذشت.. تب ات چهل درجه بود.. کار از سرماخوردگی گذشته.. آنژین شدیدیه. وقتی پیدات کردم عصر بود. از اون موقع هم خوابی. چیکار کردی که به این روز افتادی؟ تمامِ گلوت چرک کرده!
از تعجب دهنم باز موند. تا عصر خوابیده بودم؟!!
_پس چرا هیچی یادم نمیاد؟
لبخندی زد.
_اشتها داری چیزی بخوری؟ شام حاضره!
حتی از اومدن اسمش دل و رودم به هم ریخت. سرم و چپ و راست کردم. متوجه خیسی جزئی ای تو سرم شدم. دستمو به موهام کشیدم. نم داشت. با نگاهی پر از سوال نگاهش کردم.
_مجبور شدم بذارمت تو وانِ آبِ سرد. تب ات پایین نمیومد!
برق از سرم پرید. لهاف و کنار زدم و به خودم نگاه کردم. بولیز و شلوار گشاد و مردونه ای تنم بود. حس کردم همه ی سلول های مغزم یخ بست. با ترس انگشتم و به طرفش گرفتم!
_تو؟.
خندید.
_من چی؟ یادت رفته دکتر محرمه؟
مریضی از یادم رفت.. صدامو بالا بردم!
_چی دارین میگین؟ شما به چه حقی منو بردین حموم؟
بغض سنگینی تمامِ حجم گلومو پر کرد. هنوز اشکم لبریز نشده بود که دستاشو به حالت تسلیم بالا برد.

romangram.com | @romangram_com