#سیمرغ_پارت_40

_نه من همچین چیزی نگفتم!
استرس داشتم که هر لحظه خاتون یا بردیا برسن و فکرای بد کنن! کاش هرچی زودتر میرفت بیرون! ته دلم به التماسِ خدا افتاده بودم!
_موهات قشنگن!
ستونِ فقراتم از خجالت تیر کشید. کلافه دستمو روی سینگ گذاشتم.
_ممنون از لطفتون!
لبخندِ خاصی به روم زد و از آشپزخونه بیرون رفت. نفس عمیقی کشیدم. حاضرم قسم بخورم اگه فقط چند ثانیه ی دیگه اونجا می ایستادو با اون حالت بهم خیره میشد گریه ام میگرفت!
ساعت از چهار گذشته بود که قصدِ رفتن کردیم. خاتون دستش رو روی شونه ی بردیا گذاشت.
_خیالت راحت باشه پسرم! جای خواهرت امنه.. هر چی خواست و هر احتیاجی داشت هم من هستم و هم پارسا! چشمت پشتِ سر نمونه مادر!
لبخندی زد.
_دروغه اگه بگم نگران نبودم ولی خیالم واقعا راحت شد.. هم مادریِ شما و هم بزرگواریِ آقای دکتر!
پارسا ضربه ای به بازوش زد.
_بزرگواری از شماست .. هر لطفی هم باشه وظیفست!
از گوشه ی چشم نگاهش کردم. حس میکردم هنوز هم ان لبخندِ معنی دارش گوشه ی لبشه! خداحافظی کردیم و وارد خونه شدیم. همین که در رو بستیم تعاریفِ بردیا از خاتون و پارسا شروع شد. خیالم راحت شد که حداقل از بابتم خیالش راحت میشه و فکرش پیشِ من نمیمونه!
***
با حس سوزش شدید گلوم از خواب پا شدم. پا شدم ولی به جز باز کردن چشمام نتونستم عکس العمل دیگه ای از خودم نشون بدم! یادم نمیاد هیچ وقت تو زندگیم انقدر احساس ضعف کرده باشم! حتی نمیتونستم دستم رو تکون بدم. چشمم رو بستم و سعی کردم یادم بیارم این دردِ لعنتی از کجا آب میخوره. یادِ چند ساعتِ پیش افتادم. ساعتِ شیشِ صبح.. خداحافظیِ بردیا و رفتنش!... باز کردن پنجره و رو به روش چند ساعت ایستادنم! پریشون شدنِ موهام تو دستِ باد سرد و یخ بسته ی زمستون! گلوی خیس از اشکم و خنکیِ بادی که با این خیسی برخورد میکرد! حالا معلوم شد چرا انقدر درد دارم. بی شک سرما خورده بودم! سرمو با دست گرفتم و سعی کردم بلند شم.. همه چیز مورب و وارونه به نظر میرسید. هوای پشتِ پنجره رو به تاریکی بود! مگه چند ساعت از صبح گذشته بود؟ دستمو به دیوار گرفتم و آروم آروم به طرف در پیش رفتم. حسِ تهوع شدیدی داشتم! خدای من.. این دیگه چه جور مریضی ای بود!
سرمو به ستونِ وسط خونه تکیه دادم. بی شک اگه با این حال وارد دستشویی میشدم زنده بیرون نمی اومدم. باید به خاتون میگفتم. مسیرم و تغییر دادم و با هزار زور در رو باز کردم!
پامو بیرون گذاشتم. دیگه دیواری نبود که دستمو بهش تکیه بدم. خودمو با تمامِ قدرت سرِپا و متعادل نگه داشتم ولی هنوز دستم به زنگ نرسیده بود که همه جا تیره و تار شد!
.
.
لای چشمم رو آروم باز کردم. چشمم هیچ جا رو نمیدید. همه جا تاریک بود. سعی کردم دستم رو تکون بدم ولی حسِ سوزشی که توی پوستم داشتم اجازه نمیداد. دهنم خشک شده بود. حضور ذهن نداشتم. چشمم و بی حرکت به سقف دوخته بودم که در اتاق باز شد. چراغی که روشن شد به شدت چشمم رو زد! چشمم رو بستم. تخت فرو رفت و حضورِ کسی رو کنارم حس کردم. یک چشمم و باز کردم. پارسا بود... نگاهش به سرُم بالای سرم دوخت ..
_بهتری؟؟
آهسته لب زدم:
_چی شده؟
بهم زل زد و نفس عمیقی کشید. برای اولین بار صداش این همه آروم بود.
_اینو من باید بپرسم دخترِ خوب... چیکار کردی با خودت؟
دستمو روی پیشونیم گذاشتم.. دستم سوخت.
_نمیدونم... یادم نمیاد!
قاشقی از روی پاتختی برداشت و پر از شربتی بیرنگ کرد. مقابل دهنم نگه اش داشت.

romangram.com | @romangram_com