#سیمرغ_پارت_34
_نمیدونم.. اعصابم یهویی بهم ریخت!
دستشو دراز کرد و از داخل بطریِ فلزی توی لیوانم نوشابه ریخت.
_بخور اشتهات باز شه.. گرچه با این چیزا حال نمیکنی ولی خوب.... بگذرون دیگه!
گوشه ی لبم کج شد... میدونستم اهلِ این یه رقم نیست!
_پا ندارم ایمان... منم مثلِ خودت پاکم. از وقتی رفیقم رفته دیگه ننشستم پاش!
نفسِ عمیقی کشید.
_حدس میزدم چرا داغونی.. بازم یادِ گذشته کردی؟
_گذشته لحظه ای ولم نکرده که بخوام یادشم کنم... بابا کسی نیس که فراموش بشه!
با غذاش بازی کرد.
_همش از تنهاییه پارسا.. اینجوری فقط آسیب میبینی. علی سراغت و میگرفت!
قندِ خونم یک دفعه بالا رفت.
_هرکی ندونه تو خوب میدونی دیگه تو کارش نیستم. یه دوره ای یه غلطی کردیم.. دلیل نمیشه همیشه خر بمونم!
تو چشمام دقیق شد. آرزوش بود بفهمه تو مغزم چی میگذره!
_نمیگم راه حلِ خوبیه.. ولی داری گوشه گیر میشی.. حد اقل با یه زن میتونی یکم فکر و خیالت و کمتر کنی.. مثلِ قبل! قانونی و شرعی!
غذا به دهنم زهر شد.
_بعدِ آخرین بلایی که اون دو تا خواهر کلاه بردار سرم آوردن از هرچی زنه حالم به هم خورد. مشکلم زن نیست ایمان. مشکلِ من تنهاییه!
حواسم جلبِ میز کناریم شد. دختر کم سن و سال و ساده ای که وسطِ دو تا گرگ نشسته بود. ظرفِ خالیِ نوشابه رو تو دستم فشردم.
_مملکت نیست که سگ دونیه.. حالا دیگه دو به یک سیر میشن!
برگشت و مسیر نگاهم رو دنبال کرد. نفس کلافه ای کشید.
_هنوز عادت نکردی تو؟ نمیبینی راضیه خودش؟
نبود... از سرِ پایین افتادش و لبهایی که میون دندوناش میفشرد مشخص بود راضی نبود... این دختر منو یادِ یکی مینداخت ولی کی؟
_بیخیال شو پارسا.. بد داره نگات میکنه یارو.. میخاریا؟
عصبی سرم و برگردوندم.. یه لحظه یادِ چهره ی نیل افتادم. برگشتم و با سرعت به دخترک خیره شدم. نمیدونم چرا یه لحظه ضربان قلبم شدت گرفت. ایمان دستش رو روی دستم گذاشت.
_کجایی عشقی؟ چرا قرمز شدی؟
بی حواس زمزمه کردم:
_کدوم گوری رفتی آخه؟
_چی میگی با خودت؟
کلافه تر از قبل به طرف دخترک برگشتم. کجا بودن این مامورای همیشه پیدای لعنتی! یه لحظه به جای دختر نیل رو دیدم. نگاهی به ساعتم انداختم. یازده و نیم بود. یعنی رسیده بود خونه؟
romangram.com | @romangram_com