#سیمرغ_پارت_33
تلوزیون و بی حوصله خاموش کردم و روی کاناپه دراز کشیدم. گاهی وقتا تنهایی و سکوتِ خونه روی سرم آوار میشد. شاید حرفِ بابا راست بود! انسان بعد از یه سنی واقعا نیاز به آرامش داشت. نمیدونم چه حالی داشتم. برای اولین بار دلم حضورِ یه جنسِ لطیف میخواست! بوی یه غذای تازه.. شاید صدای داد و بیداد و دعوای دو تا بچه ی کوچیک که سرِ اسباب بازی به تفاهم نمیرسیدن!
به پهلو شدم. ساعت تازه ده بود. کلافه از جام بلند شدم و تند تند شماره ی ایمان و گرفتم! با دومین بوق جواب داد:
_چه عجب!!
_ایمان هستی یه هوایی بخوریم؟
_الآن؟
نمیدونم چرا حس کردم تنها نیست!
_سرت شلوغه؟
مکثی کرد.
_حاضر باش تا نیم ساعت میام دنبالت. خونه ای دیگه؟
به طرف اتاقم راه افتادم.
_نه بیا جای همیشگی.. شام که نخوردی؟
خمیازه ای کشید.. مطمئن شدم تنها نیست!
_نه نخوردم.. سفارش بده تا بیام!
.
.
رو به روی هم پشتِ میز همیشگی نشستیم. نیشش تا بناگوش باز بود. میشد حدس زد ساعات خوبی رو گذرونده. سوئیچ و تو دستم جا به جا کردم و به پشتِ سرش خیره شدم.
_کی پیشت بود؟ شیش و بش میزدی!
خندید.
_خیلی فوضولی بخدا!
ابروهام بالا پرید.
_پس خبراییه! آفرین.. راه افتادی!
حس کردم خجالت کشید.
_میدونی که... اهلِ حروم نیستم. دخترِ خوبیه. قصدمون جدیه.
سرمو تکون دادم.
_خوبه... بهت امیدوار شدم!
آرنجش رو روی میز گذاشت و به طرفم متمایل شد.
_چته تو؟ از سرِ شب یه چیزیت هس!
بی حوصله پوف کردم.
romangram.com | @romangram_com