#سیمرغ_پارت_32
رومو برگردوندم.
_چیزی نیست فقط خسته ام!
_خوب یه شبِ دیگه میرفتیم.. من هستم چند روزی!
دلم براش کباب شد.. تازه امروز اومده بود و من داشتم بی انصافی میکردم!!
_نه داداش خوبم.. مخم پوکید از بس موندم تو خونه. برو دیگه!
شونه ای بالا انداخت و راه افتاد.
کنارش لحظات خوبی داشتم. با هم از قدیما حرف زدیم. از دوره ی طلایی ای که با هیچی عوضش نمیکردم! از بابا... از مامان! از همه چیز به جز ممنوعات! از نیما نمیگفت.. نه از تصمیمات و نه از رفتنش!
نوشابه ی فلزی رو توی دستم فشردم و چشمم رو به رو به رو دوختم!
_شنیدم داره میره!
نفس کلافه ای کشید.
_زبونِ این منبعِ خبرتو کوتاه میکنم من!
بیخیال نگاهش کردم.
_رفتنش هیچی رو عوض نمیکنه میدونی نه؟
دستامو گرفت.
_تا درسِِت تموم نشده برنمیگردی... ولی تا آخر عمر نمیتونی فرار کنی!
چشمم رو به پشتِ سرش دوختم. به دختر و پسری که کنارِ هم بی شک لحظات نابی رو میگذروندن!
_اون... اون دختره هم باهاش میره؟
اخم کرد.
_اون بی همه چیز تنبونِ خودشو نمیتونه بالا بکشه چه برسه به..... لا اله الا الله... دختر کجا بود آخه؟ چیزی که تو دیدی یه ولگردِ خیابونی بود نه دختر!
از یادآوریِ دوبارش تمامِ تنم سوزن سوزن شد. دستمو فشار خفیفی داد.
_بیا راجع بهش حرف نزنیم خوب؟
نگاهش کردم.. روز به روز شباهتش به بابا بیشتر میشد. شیطنت های پسرانه اش کم کم جاشو به نگرانی ها و مسئولیت های مردونه میداد. لبخندِ اطمینان بخشی به روش زدم و لب زدم:
_چشم.. دیگه حرفشو نمیزنیم!!
پارسا
درِ یخچال و با شدت بستم و خودمو روی کاناپه انداختم. نه حال و حوصله ی غذا خوردن بود و نه حوصله ی سفارش دادن! کانالای تلوزیرون و بی دلیل و بی توجه بالا و پایین میکردم! فردا رو قرار بود خونه باشم. این روزا بیمارستان خیلی بیشتر از روزای قبل خستم میکرد. حداقل قبلنا بعد از ساعت ها عمل پدری داشتم که با دو تا لیوان نوشیدنی و یکم خلوتِ مردونه خستگیم و از تنم در بیاره. یادِ حرفش لبخند تلخی رو گوشه ی لبم نشوند!
"همیشه من نیستم که پسر... برای تنهاییت دنبالِ منبع آرامش باش.. شاید با یه خانواده.. یه زنِ خوب! یکی که حتی با شنیدنِ صداش خستگیت از تنت در بره!"
لبخندم به پوزخند تبدیل شد و پیشِ خودم تکرار کردم:
_یکی مثلِ مامان.. یکی که صدای غرغر و داد و بیداداش ستونای خونه رو بلرزونه!
romangram.com | @romangram_com