#سیمرغ_پارت_31
_بره به درک!
_چی؟
قاشق رو توی بشقاب رها کردم.
_هیچی.. دستت درد نکنه داداش خیلی چسبید!
_تو که چیزی نخوردی؟
لبخند زدم
_خوردم عزیزم. شما ندیدی!
بلند شدم و خودم و مشغولِ ریختنِ چای کردم. چهره ی مزخرف و نگاه مزخرف ترش یه لحظه از جلوی چشمم کنار نمیرفت! نمیدونم چرا اینقدر برام مهم شده بود! مگه من همونی نبودم که از کنار همه ی قضاوت ها بیخیال و بی توجه میگذشت؟
_یه جایی به ما میدی یکم بخوابیم؟ چشمام داره از حدقه در میاد!
جلو رفتم و صورتشو ب*و*سیدم.
_اتاقم خیلی بهم ریخته است.. برات همین جا جا میندازم تا وقتِ نهار بخواب.
ساعت حدود شش عصر بود. بعد از خوردنِ نهار ، بردیا رفته بود تا لوازم مربوط به ماشینش رو تهیه کنه. قرار بود شام رو بیرون بخوریم. ازم خواسته بود تا ساعتِ هفت آماده باشم تا بیاد دنبالم! ساعت شیش و نیمِ عصر بود که دست از طرحم کشیدم. به جز اجزای صورتش همه چیزش تکمیل بود. داشت کم کم شکلِ آدم میشد! لبخندی به خطوطِ کج و معوج اش زدم و رو به روی آینه ی کوچیک نشستم. یادِ حرفِ نسیم افتادم که میگفت: تو کارِ رنگ و لعاب هم نیستی که!
کیفِ لوازمِ آرایشم بهم دهن کجی میکرد. مگه چه ایرادی داشت یکم آرایشِ ملایم؟ اینجا که دیگه شهرِ کوچیک نبود! همه چیز برای همه عادی و نرمال به نظر میرسید. امشب هم که بردیا پیشم بود و قرار نبود تنها باشم! دل و به دریا زدم و زیپش رو باز کردم. نفسم آه شد. آخرین باری که آرایش کرده بودم شبِ نامزدیم با نیما بود!
رژِ لب کمرنگم رو چند بار روی لبم کشیدم و با مدادِ کمرنگی کمی به چشمام جلوه دادم و قبل از رفتنِ دستم روی رژ گونه و ریمل از جام بلند شدم. ساعتِ هفت بود که حاضر و آماده جلوی در ایستاده بودم! با پوششی که شاملِ یه شالِ خوش نقش و پالتوی پلنگی میشد.
مشغولِ پا کردنِ پوتینام بودم که متوجه شدم درِ واحد کناری باز شد. اخم کردم و بی توجه کیفم رو روی مچ دستم انداختم. از شانسِ بدم آسانسور طبقه ی هشتم بود. پشت بهش منتظر اومدنش ایستادم. بوی عطرِ دیوانه کنندش تمامِ بویِ ادکلنم رو زیرِ سوال برده بود! حس میکردم که دقیقا پشتِ سرم ایستاده. همین که درِ آسانسور باز شد دستم و از پشت کشید. با خشم باهاش چشم تو چشم شدم ولی نگاهِ اون تنها و تنها جدی بود! بدونِ هیچ حالتی!
_داری برای خودت دردسر درست میکنی حواست هست؟
دستمو از دستش بیرون کشیدم.
_متوجه منظورتون نمیشم!
کلافه چشمش رو تو حدقه چرخوند.
_میدونم به من ربطی نداره ولی یه دخترِ تنها... این وقتی شب و با این آرایش..
دستمو به کمرم زدم.
_دارین از حد میگذرین جنابِ دکتر... من حواسم به رفتارم هست. این شما این که دارین تند میرین!
پوزخند زد.
_باشه.. هر کاری دوس داری بکن.. برو!
سرم و با تاسف براش تکون دادم و راهِ راه پله رو پیش گرفتم. بردیا پایین ایستاده بود. سریع سوار شدم. دوست داشتم قبل از اینکه از پارکینگ خارج بشه از اونجا رفته باشم!
_برو داداش!
مکث کرد.
_واستا بینم؟ چته تو از صبح؟ یه چی هست به من نمیگی!
romangram.com | @romangram_com