#سیمرغ_پارت_30

_بیا بریم داداش هوا سرده!
نگاهی با اشتها به نونِ داغ انداخت.
_امم! .. موافقم!
با هم وارد آپارتمان شدیم و سمت آسانسور طبقات فرد راه افتادیم.. در حال وارد شدن بودیم که بردیا با عجله گفت:
_آخ آخ آخ حلیمو یادم رفت.. مامان واست حلیم فرستاد اگه الآن نخوریم پرید. تو برو من برم از صندوق عقب بیارمش!
_صبر میکنم برو بیا!
_نه بابا برو آسانسورو زود بفرست.
شونه ای بالا انداختم و سوار آسانسور شدم.
فکر حلیم داغ مامان و بعد مدت ها یه صبحونه دو نفره حسابی کیفورم کرده بود. قبل زدن آسانسور دوباره بردیا رو صدا زدم:
_داداش؟
بردیا با تفهیم سمتم برگشت. چشمامو بستم و با همه ی وجود گفتم:
_خیلی دوستت دارم!
وقتی چشمامو باز کردم از دیدن قیافه قرمز بردیا و دهن باز از تعجب پارسا که دم در خشکش زده بود قلبم تا نزدیک مچ پام پایین افتاد. تا حدی خجالت کشیدم که بی سلام و حرف سرم و پایین انداختم. واردِ آسانسور شد و کنارم ایستاد. نفس عمیقی کشید و آروم گفت:
_کی بود؟
سرمو بالا کردم. با چشمای ریز شده کنکاشم میکرد. معنیِ حرفش رو تازه فهمیدم. من برای چی خجالت میکشیدم و اون چه فکری میکرد! مغزم داغ شد. دهن باز کردم تا چیزی بگم ولی دستش رو توی هوا نگه داشت و با استهزا گفت:
_به من ربطی نداره مگه نه؟
و با دستش به بیرون اشاره کرد.. آسانسور ایستاده بود. حرصم گرفت.. شدیدا عصبانی شدم و با خودم فکر کردم. "حالا که نیازی به توضیح نیست بذار هرطوری دوست داره فکر کنه"
کلید رو توی قفل چرخوندم و بیخیال و مصمم وارد خونه شدم!
با اخم مشغولِ خوردنِ غذام بودم. از اینکه مدام در موردم فکرای بیخود و اشتباه میکرد واقعا خسته شده بودم. ترجیح دادم دیگه نسبت به افکارِ مسمومش بیخیال باشم و بذارم هر جوری دوست داره در موردم قضاوت کنه!
_حالا یه روز ما رو دیدی رو ترش میکنی؟ دستت درد نکنه آبجی!
بی حواس سر و بلند کردم.
_هان؟!
_میگم کشتی هات چرا غرق ان.. خوب بودی که؟
اخمم غلیظ شد.
_هیچی همینجوری!
به چهرم دقیق شد.
_چرا نگفتی صابخونته اون یارو؟ زشت شد. یه سلامم ندادم!
زیر لب با حرص گفتم:

romangram.com | @romangram_com