#سیمرغ_پارت_29
_نیل؟
فهمیدم که این نیل از اون نیل هاست که پشتش خبرهای شوم پنهونه!
_جونم؟
_نیما داره واسه همیشه میره امریکا...!
نفسِ عمیقی کشیدم!
_خدا پشت و پناهش!
از پشتِ گوشی برام ب*و*س فرستاد.
_قربونت برم نبینم غصه کنیا؟ شر اش کم شد.
لبخند غمگینی زدم.
_من هیچ وقت غصه ی اونو نخوردم.. برای خودم غصه خوردم!
_غلط کردی... تموم شد دیگه!
_باشه قربونت برم کاری نداری؟
_نه خواهری خدافظ.
_خداحافظ عزیزم!
گوشی رو روی دستگاه گذاشتم و چند لحظه بی حرکت ایستادم. نیما میرفت.. میرفت و بوی خیانتش رو با خودش میبرد.. ولی با آوارهایی که از خودش جا گذاشته بود چکار میکردم؟ با دایی.. با زندایی... با حرف و سخنِ تموم نشدنیِ فامیل!
نفسِ عمیقِ دیگه ای کشیدم و به اتاقِ کارم برگشتم.
صبح ساعت شش از خواب بیدار شدم.. اونطوری که نسیم خبر داده بود باید تا نیم ساعت میرسید! بی نهایت ذوق زده و خوشحال بودم! فکر کردم بد نباشه برای یه صبحونه ی دو نفره با داداشم از سر کوچه سنگک تازه و داغ بگیرم.. پس لباسامو تنم کردم و سمت نونوایی راه افتادم.
ذرات ریز یخ زده بارون قطره قطره روی نون داغ میریخت و بخار میشد. چقدر خوشحال بودم از این سورپرایزِ آنیِ بردیا. تو دنیای خودم غرق بودم که با شنیدن صدای بوق ممتد ماشینی سرم رو بلند کردم .کنار پام سمند نقره ای بردیا رو دیدم.
با خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم و با دو سمت در راننده رفتم.. لحظات طولانی سرم رو تو یقش فرو بردم و دونه های اشک شادی آروم آروم از روی گونم پایین چکید. بردیا نگاهی مهربون بهم کرد.. منو از خودش جدا کرد؛ دستی به صورتم کشید و گفت:
_دختر گنده خجالت نمیکشی وسط کوچه به ناموس مردم تجاوز میکنی؟ اگه میدونستم اینقدر دلت تنگ میشه از دورانِ مهد کودک میفرستادمت بیای تهران!
میونِ اشکِ شوق خندیدم.
_خیلی دلم واست تنگ شده بود!
لپم رو با دو انگشت کشید.
_میدونستی میام نه؟
سرمو بالا کردم و نگاهش کردم.
_آره!
_ای نسیمِ فوضول.. میشناسمش دیگه.. طاقت نمیاره!
خندیدم.
romangram.com | @romangram_com