#سیمرغ_پارت_35
صدای ایمان رو اعصابم بود.
_پارسا؟ خوبی تو؟
بی حوصله سرم و تکون دادم.
_بریم؟
نگاهی با تعجب به غذای نیمه کارم انداخت و بلند شد.
_من که نفهمیدم چته ولی بریم!
ماشین رو جلوی آپارتمان نگه داشتم. حال و حوصله ی پارکینگ نداشتم. هنوز پامو روی زمین نذاشته بودم که فکری مثل برق از سرم گذشت. با عجله طرف پارکینگ راه افتادم. خودش بود. همون سمندِ نقره ای رنگ. عقبگرد کردم.
_به درک.. !
کنارِ درِ خونه ایستادم. چراغ ها خاموش بودن! مغزم اجازه نمیداد به خوبی تمرکز کنم. یعنی ممکن بود تمامِ رفتارهاش تظاهر باشه؟ یعنی اونقدر خطاکار بود که درِ خونش و به روی یه پسر باز کنه؟
دستم و توی موهام فرو بردم و عصبی وارد خونه شدم. نمیدونم چم شده بود.. این حسِ مسئولیت لعنتی داشت عذابم میداد. وانِ حموم رو پر از آبِ یخ کردم و یکباره همه ی تنم و توش فرو بردم. چهره ی اون دخترِ معصوم، بینِ دو تا پسر از جلوی چشمم کنار نمیرفت. دستامو به بغلای وان گرفتم و به آینه ی شفافِ رو به روم خیره شدم.
_آخه به تو چه لعنتی؟ به تو چه؟
حوله رو دورِ کمرم پیچیدم و خودمو روی تختم انداختم. از گوشه ی چشم نگاهِ پرحسرتی به کمد لباسام انداختم. خستگی اجازه نداد تا اونجا پیش برم. تصویرِ کمدِ سفید رنگ آخرین تصویرِ پیشِ روم شد و تسلیم خواب عمیقی شدم!
صدای زنگ های پشتِ سرِ هم از خواب بیدارم کرد. حتی تو خواب هم تشخیص دادم. این نوع زنگ زدن فقط مختصِ یه نفر بود! .... خاتون!
لباسِ دم دستی ای تنم کردم و درو باز کردم. هیچ وقت قیافه ی این زن عب*و*س نبود... گره خورده ترین ابروها رو هم از هم باز میکرد.
_سلام مادر.. صبح بخیر!
اخم ظریفی کرد.
_ظهرت بخیر مادر... نرفتی بیمارستان؟
خندیدم!
_میبینین که؟!
_رزا ماشینت و دید دمِ در.. مریضی خدایی نکرده؟
دستمو پای چشمای پف کردم کشیدم.
_نه مادرِ من... امروز آف امه!
نفسِ آسودش ته دلم و خنک کرد.. یادم رفته بود این لذت های کوچیک رو!
_اومدم بگم نهار و خونه ی منی. نیل و برادرشم الآن دعوت کردم. زشته.. پسره فردا داره میره من هنوز ندیدمش!
فکر کردم اشتباه شنیدم. برگشتم و با تحیر به درِ بسته ا ش نگاه کردم.
_نیل و کی؟
دستشو به کمرش زد.
_توهم ندیدیش؟ برادرش دیگه.. دیروز از شهرشون اومده دیدنِ نیل!
romangram.com | @romangram_com