#سیمرغ_پارت_26
_ از برف که دیگه نمیترسی؟
خندیدم! اون هم متقابلا خندید. خواستم دوباره داخل شم که باز دوباره صدام زد
_ببین؟!
دوباره برگشتم و منتطر نگاهش کردم. چند ثانیه ی کوتاه نگاهم کرد و به موهام اشاره کرد.
_قشنگن!
تا استخونام داغ شد.. سرمو برگردوندم و آروم گفتم:
_شب بخیر!
و آروم جوابش رو شنیدم:
_شب بخیر مادربزرگ!
روی تخت دراز کشیدم و دستامو زیرِ سرم گذاشتم. عجیب بود.. خیلی هم عجیب بود. نگاهش لحظه ای از جلوی چشمام کنار نمیرفت. حس میکردم یه جایی.. یه وقتی این نگاه رو دیدم و میشناسم. به پهلو شدم... به پشت خوابیدم.. ساعت ها گذشت ولی اون نگاه از پشتِ پرده ی چشمم کنار نرفت! بالشتِ زیر سرم رو روی سرم فشردم و خودم و مشغولِ فرستادنِ صلوات کردم. نفهمیدم کیِ لبام از هم باز موند و تسلیمِ خوابِ سنگین شدم ولی حتی توی خواب هم اون نگاه آسودم نذاشت.. اینو به خوبی یادمه!
تمامِ روزهایِ بعد از اون شب صرفِ تکالیفِ تازه و درگیری های شدیدم میشد. یک هفته ای بود که جز آسفالت های مسیر خونه تا دانشگاه چیز دیگه ای نمیدیدم! جشنواره ی هر ساله ی خارزمی شروع شده بود. همون جشنواره ای که یکبار برنده ی بزرگش خودم بودم! برعکسِ سه سال پیش که موضوعِ رئال انتخاب کرده بودم ، امسال هدفم پورتره بود. دلم میخواست پورتره کار کنم چون هم تجربه ی اولم بود و هم با موضوعِ کولاژ پورتره خیلی به نظرم جذاب تر میشد!
نگاهی به دورو برم انداختم. جای مامان خالی بود که حسابی به جونم غر بزنه. ملافه ی بزرگی که روش از کنسرو تن ماهی گرفته تا براده های مداد و رشته های ماکارونی همه چیز موجود بود. تنها چیزی که میتونست این مجموعه رو تکمیل کنه سوژه بود. سوژه ای که با حرکتِ دستم روی مقوای بزرگ تکه چسبانی میشد ولی هنوز خودم خبر نداشتم قرارِ شکلِ چی بشه!
زانوهام درد گرفته بودند. ساعت ها بود که به همین شکل نشسته بودم تا تازه بتونم حصارِ دورتادورِ تصویر رو تکمیل کنم. بوی چسب مشامم رو آزار میداد.. صدای تلفن خونه هم توی این اوضاع و شرایط شده بود قوزِ بالای قوز!
با غرغر آروم از جام بلند شدم . از دردِ زانو شکلِ پیرزن ها راه میرفتم. همین که گوشی رو برداشتم و صدای نسیم رو شنیدم تمامِ دلخوری و عصبانیتم یادم رفت.
_تویی نسیم؟
_منتظرِ کی بودی شیطون؟
_منتظر هر کی که فحش خوریش ملس باشه!
_وا..!
_بخدا... جای بدی زنگ زدی دختر.. وسطِ آوار بودم!
منظورمو گرفت.
_جای عمه خالی بود پس.. میخوای بعدا زنگ بزنم؟
گوشی رو تو دستم فشردم.
_نه قربونت برم.. چطوری بی وفا؟
_خیلی رو داری.. اس ام اس هامو که جواب نمیدی!
یادِ شبِ کذایی افتادم... اس ام اس ها مطعلق به اون شب بودن. سکوتم رو که دید مشکوک شد
_چیزی شده؟ راستشو بگو همه چی رو به راهه؟
با لبخند نگاهی به درِ بسته ی خونه انداختم.
_آره فدات شم نگران نباش.
romangram.com | @romangram_com