#سیمرغ_پارت_25
پاهاشو دیدم که به طرفِ میز بزرگ رفت. صندلی رو کنار کشید و پشتش نشست.
_متاسفم! شاید در موردت اشتباه میکردم!
سرمو به شدت و یکباره بلند کردم. آروم گفتم:
_قبول دارم اشتباه کردم ولی... ولی دلم خیلی گرفته بود!
نگاهم کرد.. با دقت و طولانی. اونقدر که گرهِ سفت و سختِ وسطِ ابروهاش کم کم باز شد. از جلوی دیدم کنار رفت ولی اشک اجازه نداد چشمم رو دنبالش بچرخونم! خیره به جایی که قبلا نشسته بود ایستادم! لیوانِ آبی رو به روم قرار گرفت. برگشتم و تو چشماش نگاه کردم. نگاهش خاص بود.. خیلی آشنا و خاص!
_خیلِ خوب.. بگیر بخور یکم آروم شو.. ترسیدی!
_گریه ام از ترس نیست... طاقت ندارم کسی در موردم فکرِ بد بکنه!
دستش رو با فاصله پشتی کمرم گذاشت.. فقط اونقدری که گرمای نامحسوسِ دستش رو حس کردم.
_ششش.. خیلِ خوب.. حرف نزن. فقط بخورش!
جرعه ای آب خوردم. فشارِ دستش باعث شد قدم بردارم و به طرف صندلی برم. روش نشستم و انگشتام و توی هم قفل کردم. آروم تر شده بودم. رو به روم نشست و چشماش و به چشمام دوخت. چند دقیقه فقط تو سکوت نگاهم کرد و نفس بلندی کشید!
_اینجا جایی نیست که برای یه بی دقتیِ کوچیک بهت فرصتِ دوباره بده! از دست میری... قبل از اینکه بفهمی چی شده!
سرمو پایین انداختم.
_میدونم.. تو حالِ خودم نبودم!
دستاشو مشت کرد و پیشونیش و بهش تکیه داد.. چشمش رو که ازم برداشت حس کردم راهِ نفسم باز شد. خدایا.. چقدر این چشم ها قدرت و نفوذ ذاشتند!!!
_نمیدونم چرا تو حالِ خودت نیستی! درکم نمیکنم که به جز تکالیفت چه دغدغه ای میتونی داشته باشی که نصفِ شب تورو بیرون از خونه بکشه ولی...
نفسی تازه کرد و دوباره بهم زل زد.
_ ولی هر دلیلی هم که داشته اشتباه بوده. میدونم دلت برای خانوادت تنگ میشه. میدونم برای دختر کوچیکی مثلِ تو غربتِ تهران یعنی چی! منه آدم بزرگ دلم تو این شهر میگیره چه برسه به تو که تک و تنهایی!
حس میکردم حرف زدن راحت تر شده. آروم سرم و بلند کردم. دماغم حسابی باد کرده بود و چشمم میسوخت!
_دیگه غلط کنم دلم بگیره.. اگه دلم بترکه هم دیگه تنها بیرون نمیرم!
خندید.. خیلی کمرنگ ولی هر چی که بود اسمش لبخند بود.
_نگاش کن توروخدا.. شکلِ دختربچه های لوس شده... تو مجبوری واسه هر چیزی آبغوره بگیری؟؟
جواب ندادم. نگاهش طولانی شد.. با لحنِ آرومی گفت:
_پاشو برو خونه استراحت کن.. همین الانش روی خطِ قرمزی.. نصفِ شبی تو خونه ی مردِ مجرد نشستی بر و بر هم با اون چشا گریه میکنی!
با حیرت نگاهش کردم. خنده اش واضح تر شد
_شوخی میکنم... پاشو دخترِ خوب.. پاشو من کار و زندگی دارم صبح!
با خجالت از جام بلند شدم. تا دمِ در بدرقم کرد. لحظه ی ورودم به خونه صدای آرومش و پشتِ سرم شنیدم.
_ببین؟
قدمِ رفته امو برگشتم. لولای در و بغل کرده بود. از موهای به هم ریختش خندم میگرفت!
romangram.com | @romangram_com