#سیمرغ_پارت_24

نگاهی با شک و تردید به کاپشن ارتشیم انداختم و مثلِ برق از جام بلند شدم.
با یه شلوارِ جین پوشیدمش و کلاهِ بزرگش رو روی سرم انداختم. با احتیاط از آپارتمان خارج شدم. پامو روی زمینِ پر از برف گذاشتم. از صدای قشنگش لبخندی روی لبم نشست. یه قدمِ دیگه و لبخندی که عمیق تر شد.. قدمِ سوم.. قدمِ چهارم.. قدمِ پنجم!
نمیدونم چقدر راه رفته بودم .. وقتی به خودم اومدم از اون کوچه ای که پا روی برفش گذاشته بودم خیلی فاصله داشتم. خیابون به شدت خلوت بود. صدای پی در پی بوق ماشینی اعصابم رو تا حد مرگ خورد کرده بود. با خشم سرم رو به سمت پرادوی سفید چرخوندم و با صدای بلندی گفتم:
_ چه مرگته؟
دوتا پسر جوون با موهای تیغ تیغی و صورت های کریه توی ماشین نشسته بودند. پسر کنار راننده سیگارشو جلوی پام انداخت و با صدای چندش آوری گفت:
_ چرا ناراحت میشی عزیزم؟ فقط بگو چقد میخوای؟ خودم تا ته دنیا نوکریتو میکنم!
قلبم از کار افتاد. سرمو پایین انداختم و قدم هامو شدت دادم. اونقدر با سرعت راه میرفتم که بی شباهت به دویدن نبود! چطور این حماقت رو کرده بودم !چشمی چرخوندم و موقعیتم رو بررسی کردم. حدودا پنجاه متری از کوچه بن بستمون دور شده بودم. با قدم های تند عقب گرد کردم و با همه توانم به سمت کوچه دویدم.. میدونستم تو این برف امکان دنده عقب اومدنشون تقریبا صفره و دور زدنشون چند دقیقه شونو میگیره. باهمه توانم میدویدم.. حس میکردم قلبم رو کنار بلوار پیش پرادوی سفید منفور جا گذاشتم چون حتی دیگه ضربانش رو حس نمیکردم.. با رسیدن به کوچه بن بست صدای جیغ لاستیکی رو از نزدیک ترین فاصله شنیدم.
سر کوچمون به دلیل عملیات شهرداری از امروز صبح مسدود بود.. شاید این تنها شانس فرارم بود.. با همه توانم قدم برمیداشتم.. صدای شالاپ و شلوپ پاهاش رو که لحظه به لحظه نزدیک تر میشد میشنیدم. طولی نکشید که کلاه کاپشنم از پشت کشیده شد و تو کسری از ثانیه به بن بست فرعی وسط کوچه کشیده شدم. همون پسر کنار راننده بود!
با ظاهری خشن و بوی تند و گندی که از دهنش میومد! بوی قاطی شده ی آدامس نعنایی و الکل محتویات معدم رو تا دهنم بالا آورده بود. یقه کاپشنم رو تو دستش گرفت و گفت:
_ درسته عاشق دخترهای چموشم اما شب خوبی واسه موش بدو خرگوش بدو نیست عزیزم! بهتره بیش از این وقتمو تلف نکنی...!
چشمام از ترس گرد شده بود. زبونم بند اومده بود. مطمئن بودم که دیگه کارم تمومه. با یه حماقت بچگونه زندگیم در شرف فنا بود.. چشمام رو محکم روی هم گذاشتم اما حتی با روی هم رفتن پلک هام هم ریزش اشک هام متوقف نشد.. داشتم آخرین دعاهای زندگیم رو تو دلم میخوندم که احساس کردم یقه کاپشنم شل شد.
صدای داد های پشت سر هم پسر مزاحم و ضربات مشت و لگدی که مرد تو تاریکیِ شب به شکم و فکش وارد میکرد نوید رهایی از بزرگترین ترس زندگیم بود..
به خودم اومدم و سریع به سمتش رفتم. پشتش پناه گرفتم. نور کم سوی تیر چراغ برق روی صورتش تابید. زبونم به ته حلقم چسبید. پارسا بود.. دستم و جلوی دهنم گذاشتم. ضربات مشت و لگدی که به پسر وارد میکرد خیلی سنگین بود.روی شکم پسر نشسته بود و ضربه های محکمی به صورتش میزد.. صورت زشت پسر آش و لاش شده بود. دستم رو روی بازوش گذاشتم و با اشک گفتم:
_ بسته پارسا تورو خدا..... کشتیش!!
نگاه وحشتناکی بهم کرد که سرم رو سریع پایین انداختم.. تا به حال در این حد عصبانی ندیده بودمش.. از روی پسر بلند شد و با یه حرکت موهاشو کشید و به جلو پرتش کرد.. پسر که تازه هوشیار شده بود با آخرین توانش به سمت خیابون دوید. دقیقه ای نگذشت که بازوم تو دستای قویش قفل شد و با آخرین سرعت به سمت خونه کشیده شدم.. دستش لحظه به لحظه چنگ تر میشد.. میدونستم دستم داره کنده میشه اما جرات اعتراض نداشتم.
بدون اینکه دستمو ول کنه داخل آسانسور پرتم کرد. هنوز هم نفس نفس میزد. سینش بالا و پایین میشد.چشمامو به پایین دوختم... طاقت نداشتم صدم ثانیه ای به طوفان خطرناک چشماش نگاه کنم.. اشک هام پشت سر هم جلوی پام میریخت و بدنم میلرزید.
در خونه رو باز کرد و با شدت منو به داخل هل داد. حالا من با چشمایی که مثل ابر بهاری میباریدن وسط خونش ایستاده بودم و هق هق میکردم.. پالتوش رو با یه دست با خشم از تنش خارج کرد و شروع کرد به قدم زدن جلوی پای من. هر از گاهی می ایستاد و موهاش رو چنگی میزد و دوباره راه میفتاد. جلوی پام ایستاد و چشماشو بست. انگشتشو به سمت در گرفت و با صدایی که سعی در آروم نگه داشتنش داشت گفت :
_ داشتی اون بیرون چه غلطی میکردی؟
احساس میکردم زبونم به حلقم دوخته شده. تنها کاری که از دستم بر میومد شدت بخشیدن به هق هقم بود.. حتی توان اینو نداشتم تا سرم رو بالا بگیرم.. اما طولی نکشید که با صدای دادش درو دیوار رو سرم ریخت و تو جام نیم متر پریدم.
_ د حرف بزن لعنتی! این وقت شب اون بیرون چه غلطی میکردی؟
تنم از ترس میلرزید... نه نمیتونستم.. نمیتونستم تو اون چشما نگاه کنم.. مطمئن بودم تو نگاهش غرق میشم.. دریاش خیلی طوفانی بود..با قدمی بلند تو چند سانتی متریم قرار گرفت. دستشو زیر چونم گذاشت و با خشم سرم رو بالا داد.
_ گریه میکنی ؟ بایدم بکنی .... دختری که یازدهِ شب اونم شب برفی تنها تو خیابونا پرسه بزنه لیاقتش اینه که...
دستش رو دور دهنش کشید و ادامه ی جملش و خورد. دوست داشتم از خجالت بمیرم.. حق داشت.. حماقت بزرگی کرده بودم.آخرین قوام رو جمع کردم و با صدایی لرزون بریده بریده گفتم:
_ من....دلم گرفته بود...فقط میخواستم..
نتونستم ادامه بدم. دستمو جلوی دهنم گرفتم. گریه امونم رو بریده بود ...صدای بلندش کمی آرومتر شده بود ولی خشمِ پنهونه صداش هنوز هم تن و بدنم و میلرزوند!
_واسه یه صبونه خوردنِ اینجا داشتی سرخ و سفید میشدی ولی خوب بلدی نصفِ شب با این ریخت و قیافه بری بیرون! اون روسریِ لعنتیت کو ها؟ همونی که به خاطرش اون روز خودتو کشتی! کجاست نمیبینمش!!!
دستمو روی موهای پراکنده ی دورم کشیدم. کلاهم از سرم افتاده بود. از شرم و ناراحتی عضلات گردنم منقبض شد. حس میکردم اگه باهاش لحظه ای چشم تو چشم بشم چیزی ازم نمیمونه!
_ میدونی اگه نرسیده بودم چی میشد؟ تو انقدر بچه و بیفکری؟؟؟ حواست هست چیکار میکنی ؟؟ اینجا تهرانه... تهران! دهاتت نیست که هر وقت دلت خواست پاتو بیرون بذاری و واسه خودت ول بگردی.

romangram.com | @romangram_com