#سیمرغ_پارت_23
_برو خداتو شکر کن مادر با تو که خیلی خوبه! این دختره دخترِ دوستِ قدیمیِ پدرشه. آرزوی پدرش بود که ازدواج کنن ولی پارسا از همون اول مخالفت کرد. به خاطر و حرمت پدرشه که سخت جواب نمیده!
اخمام درهم شد.
_آخه چه جوری نقش بازی کنم من؟!
_تو نگران نباش.. سعی کن فقط عادی باشی مادر.. یه بازیه دیگه.. تنوعه! برو سفره رو بچین عروس خانوم. نهارمون آمادست.
از دلِ خوش و خجسته اش خندم گرفت.. لبِ پشت و روم و درست کردم و دست از پا کوتاه تر به سالن برگشتم!
همه با هم دورِ میزِ بزرگِ وسط سالن نشستیم. پرستو برعکس تصوراتم دختر گوشه گیر و ساکتی بود ولی از رنگِ نفرتی که تو چشماش نسبت بهم داشت میشد به خوبی فهمید پاش بیفته چه عاشقِ خطرناکی میشه!
با صدای تک سرفه ی پارسا نگاهم رو از پرستو گرفتم. از لحظه ای که اومده بود فقط چشم غره هاش نصیبم شده بود. اشاره هایی که به روسریِ روی سرم میداد از ثانیه ی اول دستگیرم شده بود ولی مدام خودم رو به اون راه میزدم و سعی میکردم از نگاهِ مستقیم بهش خودداری کنم! بهش حق میدادم که عصبانی بشه و میدونستم اینکه جلوی نامزدم با روسری میشینم تا چه حد میتونه شک برانگیز و مسخره باشه ولی هرجوری حساب میکردم نمیتونستم اونقدر راحت و بیخیال باشم!
آخرش هم خاتون به دادم رسید و وقتی بال بال زدن های پارسا رو دید، یه جا میون صحبتش گفت که هنوز به هم محرم نشدیم! هیچ وقت عرقِ سردی رو که از روی پیشونیش پاک کرد و اون نگاهِ "بعدا به خدمتت میرسم" اش از یادم نمیره!
پرستو زودتر از هرکسی از جاش بلند شد.. از خاتون تشکر زیر لبی کرد و بدونِ خداحافظی با من و پارسا سراسیمه از خونه خارج شد. دروغه اگه بگم دلم براش نسوخت. از اینکه تا این حد غرورش رو زیر پاش له کرده بود هم عصبی شده بودم و هم ناراحت بودم! میتونستم حدس بزنم پس زده شدن از جانب کسی که چندین سال به امید برگشتنش ازدواج نکرده باشی چه درد عذاب آوری باشه! مخصوصا اگه اون آدم پارسای خشک و بی اخلاق باشه و از لحظه ی اول بدونی که در مقابلش هرچند پرعطوفت، شانسی نداری!!
هنوزم وقتی به اون نهار فراموش نشدنی فکر میکنم لبخند عجیبی روی لبم میشینه. شاید برای گفتنش هنوز هم زود باشه ولی پارسا به نظرم اصلا اونی نیست که نشون میده. پوسته ی سخت و تارهایی که دور خودش تنیده باعث میشه هر لحظه فکر کنی امکانِ منفجر شدن و تلخ شدنش هست ولی واقعیت اینه که اگه واقعا تو عمقِ چشماش نگاه کنی میشه یه جایی میونِ اون دو تا مرواریدِ سیاه امید و جریانِ زندگی رو دید!
شیرین زبون نیست.. مزه نمیریزه.. چاپلوسی نمیکنه.. بانمک و شوخ نیست ولی صداقت کلامش و آرامشی که تو کلمه های شمرده شمرده اش هست ازش یه مردِ استثنایی ساخته! یه موجودی که برای کشفِ دنیای درونش خودت رو مدام به آب و آتیش میزنی!
دفترچه ی کوچیکِ اتودم رو کنار گذاشتم و چراغِ اتاق رو خاموش کردم. با قدم های آهسته به پشتِ پنجره ی اتاق رسیدم. عجب کولاکی بود! برف همه جا رو سفید پوش کرده بود. آسمون به قرمزی میزد و نور رو با بازتابِ بیشتری واردِ فضای اتاقِ تاریک میکرد. اینجا جایی بود که اختراع ادیسون تو لحظاتش جایی نداشت. اینجا فقط خدا بود و زیباییِ هر چه تمام ترِ آفریده هاش!
شونه هام لرزید.. نه از سرمای اتاق !.. از دیدن تصویرِ برفی که هر بار با دیدنش یادِ یخبندانِ عمیق و از بین نرفتنیِ قلبم می افتادم. اعتراف میکنم.. زود گذشته بود.. با تمامِ سختی و دردش زود گذشته بود ولی سخت گذشته بود. از همون لحظه ی اولی که دنیا روی سرم خراب شد تا همین ثانیه های در حالِ حرکت سخت میگذشت. آسون نبود فکر کردن به اون سقوطِ آزاد و اشک نریختن. کی گفته که اشک های یه دختر به خاطر ضعیف بودنشه؟ هر کسی گفته مطمئنا از زن و زنانگی هیچی نمیدونسته.. نمیدونسته هر قطره اشکی که از چشمِ یک زن جاری میشه با خودش چند بغل زندگی داره! نمیدونسته زن یعنی خودِ اشک.. همون اشکِ لطیفی که آروم و بی ضرر از گوشه ی چشم میجوشه.. بی صدا روی گونه میچکه و بی صدا تر مسیرش رو تا گریبان طی میکنه! شبیهِ هیچ خیسیِ دیگه ای نیست!.. تر میمونه... اونقدر تر باقی میمونه تا دستی گرم و صمیمی روش بشینه و به تمامِ سرما و نم اش پایان بده!
لحنِ گرم و مطمئنِ پدر تو گوشم تکرار شد و تصویرش مثل حلقه فیلمی واضح روی شیشه ی پنجره منعکس شد.
"
_بذار خیالمون راحت باشه دخترم!... بذار بدونیم دامادمون کسیه که سرِ سفره ی خودمون بزرگ شده.. نیما دوستت داره باباجون.. خوشبختت میکنه.
اشکم رو پاک کردم.
_بابا من هنوز درسم تموم نشده.. هنوز برای شناختِ خودم و آرزو هام وقت نیاز دارم. من نمیگم نیما پسرِ بدیه! اجازه بدین یکم بیشتر همدیگه رو بشناسیم!
مامان از آشپرخونه بیرون اومد و کنارم نشست. دستام و تو دستش گرفت!
_کسی حرفی نداره که قربونت برم! همه میگن ما حاضریم صبر کنیم تا نیل درس و دانشگاهش تموم بشه.. نه داییت حرفی داره نه نیما. ما میخوایم فقط نشونِ هم بشین! همین!
از جام بلند شدم.
_برای همین میگین باید محرم باشیم؟ به عواقبش فکر کردین؟ فکر کردین اگه اونی نباشه که میخواستیم و میخواستم نمیتونم از پسِ این لطمه ی بزرگ بر بیام؟ باباجون من با نیما یه عمر مثلِ خواهر و برادر بودم! چه بدونم از اخلاقی که قرارِ با زنِ زندگیش داشته باشه!
باز هم مامان و حرف های هراسون و ناپخته اش!
_این چه حرفیه مامان جان؟ من به نیما شیر دادم! با بردیا بزرگش کردم. مگه میشه نشناسمش؟ مگه میشه بدت و بخوایم مامان؟ توروخدا بیشتر فکر کن. اون بدبخت یه لقمه غذا نمیخوره که...
_ژاله بس کن.. قرار نیست به خاطر عذاب وجدان تصمیم بگیره! بذار اگه تصمیمی میگیره به خاطر آینده ی خودش باشه!
عصبی راه اتاقم رو پیش گرفتم:
_دارین یه جوری رفتار میکنین که انگار رو دستتون موندم. باشه.. برین بگین بیاد. من حرفی ندارم!"
چشمم و از پنجره ی سرد گرفتم و دوباره روی تختم نشستم. چقدر امشب دلم پیاده روی میخواست... مگه میشد از وسوسه ی گذاشتنِ ردِ پا روی این برفِ تازه و تمیز گذشت؟
romangram.com | @romangram_com