#سیمرغ_پارت_21

_ چیزی نیس مادرجان شلوغش نکن.. داشتم قرمه سبزی میپختم که یهو تپش قلب گرفتم.
نگران سمتش رفتم و انگشتم رو روی نبض مچ دستش گذاشتم.
_ صد بار میگم اجازه بدید من یا رزا غذاتونو بپذیم. قبول نمیکنین که. حاضر شین باید بریم دکتر!
لبخند ضعیفی زد.
_ دکترم اینجاس مادر جون.. برو ببین اگه خونست یه سر بیاد هم خیال تو راحت بشه هم بچم یه ناهاری بخوره!
عرق سردی رو پیشونیم نشست! چرا یاد خودم نبود؟ نمیدونستم چرا رفتن به سراغ پارسا برام سخت میومد! شاید هنوز خجالت میکشیدم!
خاتون منتظر بهم نگاه کرد. سری تکون دادم و با قدمای سست به سمت در پیش رفتم. زنگ رو فشردم .. بلافاصله در باز شد و پارسا با اخمی غلیظ پشتش ظاهر شد! صداش از همیشه خشک تر و عصبانی تر بود ..!
_ بله؟؟
متعجب از لحنِ صداش به پشت سرم اشاره کردم.
_ خاتون ... حالش مساعد نیست!
با چشمای نگران به پشتِ سرم خیره شد.
هم زمان با تموم شدن جمله کوتاهم دختری با موهای حنایی و لباس های نصف و نیمه پشت پارسا ظاهر شد.
_فکر کنم باید معاینه شه! تپش قلب داره!
_ چی شده پارسا؟
بدون اینکه جواب دخترک رو بده درو پشت سرش بست.. با این حرکت دختر خود به خود به داخل رونده شد ...پشت سرم راه افتاد.. مطمئن بودم که حضور اون دختر با اون صمیمیت و لباس ها تو خونه ی پارسا خالی از لطف نبود... چیزی درونم فریاد میزد که پارسا و دخترک مو قرمز با هم صنمی دارن... شونه ای بالا انداختم و خاتون رو تا تخت اتاق همراهی کردم.
پارسا بعد از گرفتن فشار خاتون و چک کردن علائم حیاتیش ازم خواست تا براش لیوانی آب بیارم.بدون مکث درخواستش رو انجام دادم. پارسا شدیدا تو خودش بود و من مطمئن بودم دلیل این انزوا چیزی فراتر از مریضیه خاتونه! یه جورایی انگار با خودش درگیر بود. مدام به فکر فرو میرفت و اخم غلیظ روی پیشونیش از همیشه غلیظ تر بود!
_ داروهات رو به موقع میخوری خاتون؟
_ آره پسرم. نگران نباش چیزیم نیس که. یکم تپش قلب دارم!
سرشو جدی تکون داد.
_ به نسخت دو بسته دیگه پرانول اضافه کردم. شب برات میگیرم. فشارت یه کوچولو بالاست. تا شب استراحت کن. بهتره نیل پیشت بمونه.. من هم تند تند سر میزنم و چک ات میکنم.
بعد رو به من کرد و با صدایی ارومتر گفت.
_ بیا کارت دارم!
بی صدا دنبالش از اتاق بیرون اومدم. دقیقا نمیدونستم قراره چی بشنوم اما از انگشتای درهم قلاب شده پارسا مشخص بود که استرس زیادی رو تحمل میکنه. توی راه رو مقابل اتاق مهمان توقف کرد و گفت:
_میخوام یه خواهشی ازت داشته باشم. میدونم ممکنه فکرِ دیگه ای در موردم بکنی ولی باور کن اگه قبول کنی کمکِ بزرگی بهم کردی!
متعجب پلک زدم!
_بفرمایین. اگه کاری از دستم بربیاد چرا که نه!
دستش رو به کمرش زد و نفس عمیقی کشید. انگار برای گفتنش با خودش درگیر بود!
_ اون دختری که دیدی از دوستای قدیمیِ پدرمه.. یه ماجرای تموم شده از نظرِ من و تموم نشده از نظرِ اون! میتونی کمکم کنی دک اش کنم؟

romangram.com | @romangram_com