#سیمرغ_پارت_20

تکه ای نان بریدم و مشغول بازی با گوشه هاش شدم!
_از رعد و برق خیلی میترسیا؟ دیشب رنگ به روت نبود!
از یادآوریش داغ شدم.
_من فقط از رعد و برق میترسم.. دستِ خودم نیست.
برعکس افکارم صداش هیچ رنگی از تمسخر نداشت.
_ خودِ منم گاهی از صداش میترسم.. چه برسه به یه دخترِ تنها.. چی میخونی؟
_گرافیک!
سرش و با تحسین تکون داد
_خیلی خوبه.. چند سالته؟
موهامو با دستم داخل روسریم فرو بردم
_نوزده !
قرص ویتامینی از ظرفش خارج کرد و داخل لیوانِ آبِ روبه روش انداخت.
_پدرت قابلِ تحسینِ.. مطمئنا من اگه دختر داشتم اجازه نمیدادم تک و تنها عازمِ شهری به بزرگیِ ایجا بشه و تک و تنها درس بخونه!
شونمو بالا انداختم و غرقِ اجبارهای زندگیم شدم.
_پدرِ منم همیشه همین رو میگفت ولی شرایط ایجاب کرد قبول کنه!
چشماش ریز شد
_شرایط؟
متوجه بی حواسیم شدم. دست پاچه از پشتِ میز بلند شدم.
_بهتره دیگه برم.. واقعا دیرم شده!
به نقطه ای خیره شد و آروم گفت:
_باشه..! بابتِ صبحانه ممنونم!
سرمو با لبخند ملایمی تکون دادم و راه خروج رو پیش گرفتم.
کیف آرشیوم رو از کمد دیواری در آوردم و مشغول طرحام شدم. با خودم فکر کردم که از اولشم نباید به خونش میرفتم .. این رفتارِ سبکسرانه و بی ملاحظه از من و تربیتم خیلی بعید بود. سعی کردم افکار منقبض شده ی ذهنم و پس بزنم و دلمو به تکالیفم بدم! عجیب بود که بعد از گذشتِ یک ساعت هنوز هم بوی عطرش تو مشامم بود!
تصمیم گرفتم برای نهار پیش خاتون برم. خیلی وقت بود که ندیده بودمش. به سمت واحدش راه افتادم. برعکس همیشه مدت طولانی ای پشت در موندم تا دستگیره به پایین متمایل شد و به دنبالش در باز شد.. .با سر دنبال خاتون گشتم اما تو زاویه دید نبود!
_ بیا تو مادرجان!
صدای ضعیف رو دنبال کردم و خاتون رو پشت میز صبحانه خوری آشپزخونه پیدا کردم. به شدت نفس نفس میزد و لپای همیشه قرمزش به رنگ زرد دراومده بودن. سراسیمه به سمتش دویدم.
_ خاتون جون؟ چی شدی قربونت برم؟ چرا صدام نکردی پس؟
با دست قلبش رو چنگ زد.

romangram.com | @romangram_com