#سیمرغ_پارت_18

و بعد با صدای بلند هق هق کردم. احساس میکردم راه گلوم به یک باره باز شده بود و من باید هر چه زودتر این تنش و ترس رو با داد و فریاد و گریه بیرون میریختم...
دستای خشن و چنگ شده پارسا دور بازوم آروم آروم باز شد و کم کم حالتی نوازش گونه گرفت. چشمای سیاهش مهربون شد.. حتی رنگ صداش هم آروم تر و ملایم تر شده بود..
_دختر کوچولو! گریه میکنی؟؟ چیزی نیس که.. همش یه رعد و برق سادست.. ..دیگه گریه نکن باشه؟؟ همه چی تموم شد. من اینجام!
دستاشو تو دستای خیس از عرقم گرفتم و با ترس بهش زل زدم.
_نرو...!
چشماشو از چشمام برداشت و به پنجره پشت سرم دوخت. انگار دوست نداشت مستقیم توی چشماش زل بزنم.. دستش رو آروم از میونِ دستم بیرون کشید و محکم و با صلابت.. با تن صدای همیشگیش گفت:
_نمیرم... همین جا میشینم تا برقا بیان.. نترس. آروم بخواب !
سرمو با خجالت پایین انداختم. تازه حواسم سرِ جاش اومده بود ولی هنوز هم دیوانه وار میترسیدم. بی تعارف و خجالت تو خودم مچاله شدم و چشمهام و سریع روی هم گذاشتم!
قدم هاش دور شد. از ترس حلقه ی چشمم سریع گشاد شد. طولی نکشید که با بالشت و پتویی بهم نزدیک شد.
بالشت رو زیر سرم قرار داد و پتو رو آروم روم کشید.
_بخواب و از هیچی هم نترس... همش یه رعد و برقِ ساده بود. من بیدارم!
پتو رو تا زیر چونم بالا کشیدم . چشمام از خواب و فشاری که تحمل کرده بودم نیمه باز و خمار بود.. برام مهم نبود که یه غریبه درست روی مبل کناری خونم نشسته و بی تابِ به خواب رفتن منه... آرامش عجیبی به وجودم تزریق شده بود.. حس عجیبِ سرشار از اعتمادی تو نگاهش بود که سراسر وجودم رو غرق در آرامش و آسودگی میکرد.
با چشمای بی جون نگاهی به خطوط مردونه صورتش و ته ریش ملایمش کردم... سایه ی پدر رو تو خطوط مورب کنارِ چونش دیدم. آروم زمزمه کردم:
_بابا..!
نمیدونم من اشتباه دیدم یا واقعا لبخند زد! کم کم چشمام تسلیم سکوت و سنگینی شد اما جمله ای که زیر لب و آروم زمزمه کرد رو با آخرین قوای هوشیاریم شنیدم.
_بخواب دردسر کوچولو!
چشامو مالیدم و نگاهی به دورو برم انداختم. تو جام نیم خیز شدم.. تصاویر دیشب آروم آروم پیش چشمم جون گرفت. موهامو بالای سرم جمع کردم و به سمت حموم راه افتادم.. بعد از یه دوش آب گرم تازه تازه داشتم علایم حیاتیِ دوباره رو توی بدنم حس میکردم! یه رعد و برقِ دیگه رو هم پشتِ سر گذاشته بودم! خدا رو شکر میکردم که تو این ترسِ بزرگ تنها نبودم! نمیدونستم اگه پارسا نبود و نمیرسید از ترس کارم به کجا میکشید!
نگاهی به بالشتک های مرتبِ مبلِ کناری انداختم! بعد از بیخوابیِ شب این سحرخیزی عجیب و قابلِ تحسین بود. با اینکه ازش خجالت میکشیدم ولی تصمیم گرفتم با یه صبحانه ی محلی لطفِ دیشبش رو جبران کنم! لباس پوشیده و مرتبی تن کردم و روسریِ کوچیکی روی سرم انداختم. سینیِ گرد و بزرگِ توی دستم پر بود از مرباهای محلی و محبوبی که مادرم با هزار امید و آرزو برام تو شیشه های کوچیک بسته بندی کرده بود...سینی رو با یه دستم روی زانوی بلند شده از زمین نگه داشتم و زنگ رو فشردم.
بعدِ چند ثانیه در باز شد. حوله ای دور کمرش بسته بود و حوله کوچکی هم روی یکی از سرشانه هاش قرار داشت.. از صورتش آب میچکید و قسمتی از موهای پر پشتش روی پیشونیش ریخته بودن..سرمو با شرم پایین انداختم.. حدس نمیزدم باز هم پیاده روی رفته باشه. برای این بی وقتی ته دلم به خودم فحش دادم! تعلل و موذب بودنم را که دید خنده ی کوتاهی کرد. ترجیح دادم هنوز هم سرم پایین باشه! دستم به یکباره سبک شد. سرم رو بالا آوردم .. سینی رو با یه دست گرفت. ابروشو با حالت خاصی بالا داد و گفت:
_ فکر میکنم این صبونه واسه منه! البته قبلش سلام و صبحت هم بخیر!
لبخندی به این بی حواسی زدم و سرمو تکون دادم.
_سلام دکتر.. صبحتون بخیر.. بله برای شماست...خواستم محبت دیشبتون رو جبران کنم! به خاطر من بیخواب شدین!
ندیدم ولی لبخندش رو حس کردم. جرات نداشتم با نگاهِ مستقیم نگاهش کنم!
_ممنون! حالا قرارِ تنهایی بخورم یا خودتم دعوتی؟
لپ هام رنگ گرفت! چطور بود که هیچ جور نمیتونستم به این بی پرواییش عادت کنم؟!
_هرجور شما راحتین!
بلند خندید... اونقدر بلند که نیم متر تو جام پریدم. حس کردم صداش دور شد.
_بیا تو مامان بزرگ.. بیا زحمتِ چیدنشم بکش تا من حاضر میشم!

romangram.com | @romangram_com