#سیمرغ_پارت_17
با چشم غره بهش نگاهی کردم که شونه ای بالا انداخت. چشمای سبز وحشی امیر رنگی از ترحم گرفت... رنگی که من ازش گریخته بودم و خودمو به غریبانه ی این شهر غریب سپرده بودم!
_بابت همین ناراحتید خانوم بهرامی؟؟ این برای طراح مستعدی مثل شما حتی مشکل هم به حساب نمیاد!
دندونامو با حرص روی هم فشردم.
_آقای اکبری بهتره به کار خودتون رسیدگی کنین گویا استاد با شمان! من میدونم چطور از عهده کارم ..
هنوز حرفم تموم نشده بود که امیر لب تاپم رو به دستش گرفت.. فلش کوچیکی بهش نصب کرد و فاصلشو بهم کمتر کرد.. رو به سمت استاد کرد و در جواب استاد که اسمشو برای ارائه پروژه فرا میخوند گفت:
_استاد..... موضوع این سری صفحه آرایی رو همراه با خانم بهرامی به طور گروهی ارائه میدیم خدمتتون... البته اگه اجازه بدید... جسارتمونو عفو کنید اما اطمینان میدم بهتون کار کامل تر و سنگین تره..
دهن بازم همراه با نگاه گیجی بین استاد و امیر در گردش بود. تو کسری از ثانیه این اتفاق افتاده بود و انکار همه چیز رو در برابر این استاد سخت گیر به فنا میبرد!
استاد دستی به ریشای پرفسوری بلندش کشید و با دست اشاره کرد تا کنارش بریم...مثل یه رباط پشت سر امیر راه افتادم. مییدونستم کارش اونقدر قویه که استاد نه شک و نه مخالفتی کنه.. سپیده نیشگونی از کنارم گرفت و چشمکی زد.. به نظرش امیر واسم ناجی خوبی بود اما نمیدونست با این کارش من بیشتر خرد شدم.. من به بد کسی باخته بودم... امیر جزو بهترینا بود... امروز من به حریفم تو این راهه پر پیچ و خم باخته بودم و هیچ کس نمیتونست طعم این باخت عجیب رو درک کنه!
همون طور که حدس میزدم استاد خیلی از طرح استقبال کرد و به جز نمره خودمون کنار اسممون برای این فعالیت و خلاقیت دو تا مثبت هم ثبت کرد..بعد از تموم شدن کلاس توی محوطه جلوی دانشکده از پشت امیر رو صدا زدم... باید دلیل این کارو میفهمیدم.. با یه نگاه جزئی میشد فهمید که ساعت ها واسه این طرح وقت گذاشته و اون کسی نبود که محض رضای خدا این لطف رو در حق کسی بکنه!
_آقای اکبری؟؟
امیر نگاه موشکافانه ای بهم کرد و به سمتم اومد.
_خانم بهرامی؟؟ نگید که هنوز درگیر اون مسئله اید!
ابرومو بالا انداختم.
_چرا؟؟
_چی چرا؟ این که از دستت استاد نجاتتون دادم یا اینکه بهترین طرحمو باهاتون شریک شدم؟؟
کلافه شدم. بازی با کلماتش شباهت وحشتناکی با اخلاق مزخرف نیما داشت!
_هردوش... چرا این کارو کردید؟
_من و شما چهار سال قراره با هم همکلاس باشیم... فرصت واسه جبران زیاده!
خنده ی عصبی روی لبم نشست. قبل از اینکه بتونم جوابش رو بدم پشتش رو بهم کرد و ازم دور شد!
ساعت نزدیک به هشتِ شب بود که به خونه رسیدم.. کیفمو با حرص روی کاناپه کوبیدم و لباسامو از تنم بیرون کشیدم.. دستمو زیر موهام فرو بردم و گیرشو از سرم خارج کردم.. وزن زیادش سرمو حسابی درد آورده بود....با یه حرکت همه رو روی دسته مبل جا دادم و همونجا با بولیز و شلوار جینم تو خودم جمع شدم و چرتی زدم.
نمیدونم چقدر گذشته بود... فقط میدونم هرچه قدر مردمک چشمم رو گشاد و گشادتر میکردم چشمم جایی رو نمدید. خونه تو تاریکی مطلقی فرو رفته بود.. از بیرون صداهای وحشتناک زوزوی باد و رعد و برق های خوفناک شنیده میشد.. تازیانه ی باد چنان با شدت به پنجره میکوبید که مطمئن بودم هر لحظه شیشه ی پنجره میشکنه... زانوهامو تو بغلم گرفتم و چونم رو روش گذاشتم.. از تاریکی و تنهایی هیچ وقت نمیترسیدم اما رعد و برق از بچگی نقطه ضعفم بود. چیزی فراتر از ترس وجودم رو مثل بید میلرزوند.. احساس میکردم شیشه ای ته دلم با هر صدای وحشتناک رعد چندین بار میشکنه و من هربار بیشتر و بیشتر تو خودم جمع میشدم. دستای لرزونم رو به سمت موبایلم بردم... ساعت دوازدهِ نیمه شب بود... مطمئن بودم خاتون تو خوابیده. با قرصایی که اون میخورد!! اگه بیدار بود تا حالا صد بار بهم سر زده بود!
چشمام مثل ابر بهاری میباریدن و قطرات اشک تند تند روی مچ دستم میریختن. با شنیدن آخرین و مهیب ترین صدا دیگه طاقت نیاوردم و از ته دل جیغ کشیدم... دلم برای خودم میسوخت... برای این تنهایی .. برای اولین رعد و برقی که تو زندگیم بدونِ پناه بردن به اتاقِ بردیا یا مامان داشت میگذشت!
صدای مشت هایی رو که روی در کوبیده میشد رو همراه با صدای بلند مردی میشنیدم اما حتی قدرتشو نداشتم تا جوابشو بدم. چشممو به دیوار روبه رو که هر دو دقیقه تصویر خطوط شکسته رعد و برق روش نمایان میشد دوخته بودم و اشکهام پشت سر هم با بیرحمی تمام لباسم رو خیس میکرد.
طولی نکشید که سایه ی مردی قد بلند همراه با شمعی روی دیوار خونه افتاد.... ذهنم خالی از هر چیزی بود... انگار فعالیتش متوقف شده بود و حتی زمان و مکان رو هم نمیشناخت..جیغ کوتاهی کشیدم و سرمو تا آخر توی یقه لباسم فرو بردم... صدای گریه ام تو گلوم خفه شده بود و تنها مرواریدهای درشتی که روی گردن و قفسه سینم میریخت زنده بودنم رو بهم یادآور میشد.
دستی رو روی زانوم احساس کردم. سرمو با ترس بلند کردم و چهره نا مشخص همون مرد رو کنارم روی مبل دیدم.. لب هاش به سرعت تکون میخورد و هر از گاهی دستی به موهاش میکشید... شمع رو روی میز کوچک کنارم گذاشت... چهرش تو نور ضعیف شمع نمایان شد... پارسا بود! با دیدن صورت خیس از اشکم نگاهش رنگی از ترس و نگرانی گرفت.. دستاش رو روی بازوهام گذاشت و به شدت تکونم داد.
_نیل؟؟ یه چیزی بگو... با توام....؟.. چت شد؟
دهنم رو چند بار باز و بسته کردم و با لبهایی که به شدت میلرزید گفتم:
_م.. میترسم. من.. میترسم!
romangram.com | @romangram_com