#سیمرغ_پارت_15

_پدرم چندین سال بیمار قلبی بود.. من بعد اینکه مدرک پزشکیمو گرفتم خودم پروندشو دستم گرفتم.. کار به جاهای باریک کشیده شده بود.. منم جراح موفقی بودم. بیست و هفت سالم بود اما چندین عمل موفق تو ایران و آلمان داشتم..عمل های بازی که از چند تاشون هنوز که هنوزه به عنوان معجزه یاد میکنن! جوون بودم و مغرور .. فکر میکردم درمون درد پدرم تو دستای منه! اما نشد... نتونستم... پدرم تو کسری از ثانیه برای همیشه از کفم رفت. من موندم و دنیایی از حسرت و پشیمونی و باری سنگین از عذاب وجدان... و امروز.... تاریخ دوباره تکرار شد. اونم درست تو اولین عملم بعد برگشت به ایران..!
نفس عمیق و لرزونی کشید.
_نباید برمیگشتم! درک نمیکنم.. نمیفهمم این حکمت خدا رو!
اشکامو با پشت دستم تند تند پاک کردم .
_میدونم خیلی بچه تر از اینم که بخوام نصیحتتون کنم .. حتی عزیزی رو از دست ندادم تا بتونم خودمو جاتون بزارمو اظهار همدردی کنم. اما بهتون اطمینان میدم این فقط تقدیر خدا و خواست اون بود. از حکمت خدا نباید استیضاح خواست. باور کنین قسمت این بوده. گاهی خدا برامون تصمیمایی میگیره که ما هیچ دخالتی توشون نداریم.
نفسی عمیق کشید.
_اینو باور دارم!
تلخ خندیدم.
_من باور نداشتم ولی سرنوشت باعث شد باور کنم.. گاهی باید خودتو بسپاری به سرنوشت! به روزگار و بدیهاش.. چاره ای نیست!
برگشت و با تعجب نگاهم کرد!
_چند سالته مادربزرگ؟ شدید سن بالا میزنی!
خندیدم.
_سن و سال دلیل بر تجربه ی کم نیست. نگاه به قد و قیافم نکنین.. منم به اندازه ای که باید بکشم کشیدم!
نگاهِ خیرش رو تاب نیاوردم. دستمو روی اشکام کشیدم.
_کلاسام و که از دست دادم. حدِ اقل به تکلیفای فردام برسم!
نگاهی به رستوران های سنتی انداخت.
_تا اینجا اومدیم.. یعنی هیچی نخوریم؟
شونمو بالا انداختم.
_من گرسنه نیستم!
اخم کرد.
_من با تو چیکار دارم؟ من گشنمه!
_منتطر میمونم.. برین بخورین!
پوفی کرد و ماشین رو روشن کرد.
_نمیخواد.. اشتهام کور شد!
تا خونه هیچ کدوم هیچ حرفی نزدیم و تو سکوت به صدای موسیقی بی کلامی که از ضبط پخش میشد گوش میدادیم..جلوی آپارتمان توقف کرد و رو بهم با لحن همیشگی گفت:
_بابت کلاست و داد و بیدادا متاسفم... طلبم باشه بهت یه شب شام. حله؟
لبخند زدم.
_حله آقای دکتر!

romangram.com | @romangram_com