#سیمرغ_پارت_13
بلند تر داد زد:
_به جهنم.. من به فکر چی ام و تو تو فکرِ چی هستی!
اخمم در هم شد. دست به سینه نشستم و ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم. داخل حیاط بیمارستان مورب و نامرتب پارک کرد و به سرعت پیاده شد. پشتِ سرش راه افتادم. با کوله پشتی ای که به شدت بغل کرده بودم و حتی حواسم نبود بندازمش روی دوشم. حس میکردم اگه ازش دور شم گم میشم. بیمارستان به بزرگیِ نصفِ شهرِ ما بود!
از راهروی بزرگ با عجله میگذشت و سلامِ همه رو با سر جواب میداد. مقابل اتاقی ایستاد و به پشتِ سرش نگاه کرد. انگار تازه به یاد من افتاد. دستشو روی پیشونیش کشید و کلافه گفت:
_میتونی با آژانس برگردی؟ البته خیلی دوره!
سرمو بالا و پایین کردم.
_خیلِ خوب.. یا به اطلاعات بگو برات آژانس بگیرن یا منتطرِ من بشو. البته عملِ من خیلی طول میکشه.. فعلا...
وارد اتاق شد و در و پشت سرش بست. روی نیمکت نشستم و توی کیفم دنبال کیف پولم گشتم. آه از نهادم بلند شد. روی میز جا گذاشته بودمش. لگدی به صندلی کناریم زدم و ناراحت و بغ کرده سرِ جام نشستم.
***
روی صندلی فلزی بیمارستان جا به جا شدم... زود پا شدن صبح و خستگی جدال با این دکتر کار خودشو کرده بود.. نفهمیدم کِی خوابم برد!
نگاهی به ساعت گوشیم کردم ... عقل از سرم پرید. ساعت 8هشتِ شب بود. همه ی بدنم درد میکرد. خودمو لعنت میکردم که کیف پولم رو برنداشته بودم و مجبور بودم آویزون این دکترِ بی اعصاب باشم!
گردنم رو با دستم ماساژ دادم و چشممو به انتهای سالن دوختم. پارسا از دور با شونه های خمیده و قدم های سست به سمتم میومد. چشمم از دیدن چیزی که رو به روم بود چهار تا شد.. چشمای سیاهش قرمز خون شده بودن. دیگه به جای دو تا تیکه یخ دریای خروشانی از غم توشون بود که لحظه به لحظه لبریزتر میشدن..مقابلش ایستادم.. با حیرت بهش خیره شدم.. خواستم چیزی بگم که دستشو بالا آورد تا سکوت کنم .
_هنوز که اینجایی؟
_کیف پولمو جا گذاشتم.. چیزی شده؟
_برات آژانس میگیرم..!
به اتاقش رفت و حاضر شد. کنار هم بی صدا و آروم به سمت محوطه حرکت میکردیم.. تو خونم نبود نسبت به ناراحتی کسی بی تفاوت باشم.. نمیتونستم.. این مدلی بودم دیگه.. دوس داشتم چیزی بگم... سوالی بپرسم اما میترسیدم از برخوردش.. منو تا کنار آژانس همراهی کرد. کرایه رو حساب کرد و آدرس رو به راننده داد. سری برام تکون داد و به سمت ماشینش حرکت کرد..
دلم برای این همه ناراحتیش سوخت.. از پچ پچ پرستارا شنیده بودم که قلب ضعیف پیرمرد تو عمل طاقت نیاورده و از اونجا که این آدم به ظاهر خونسرد تا این حد شکننده بود به شدت متاثر و متعجب بودم!
نه... نمیتونستم این طوری ولش کنم.. حتی اگه داد میزد.. فحش میداد.. نمیتونستم.. به هر حال اون به من سقف و پناه داده بود..نباید تو این شرایط بی خیالش میشدم .در ماشین رو بستم و شروع کردم به سمت ماشین پارسا دویدن.. حتی توجهی به دادهای راننده پشت سرم و کرایه حساب شده نکردم.
مقابل شیشه ماشین ایستادم و نگاهی به داخل انداختم... سرش رو روی فرمون بی حرکت گذاشته بود.. تقه ای به شیشه زدم.. سرش رو بلند کرد.. چند لحظه منگ نگاهم کردو بعد کلافه سرش رو برگردوند و قفل رو باز کرد. در ماشین و باز کردم و بدون لحظه ای درنگ سوار شدم.
_چی میخوای؟
سرمو پایین انداختم.
_هیچی!
صداش بلند شد.
_واسه هیچی از اون آژانس پیاده شدی؟
حرفی برای گفتن نداشتم.. نه حرف و نه توجیهی.. فقط نمیتونستم همونجا و به اون شکل ولش کنم! سکوتم رو که دید ادامه داد:
_ ببین ...الآن اصلا وقت مناسبی واسه بحث و بازی نیست...میدونم به کلاست نرسیدی و ناراحتی ولی باور کن اتفاقای مهم تری از کلاسِ تو افتاده!
سرمو بلند کردم و تو چشمای قرمز و ناراحتش قفل شدم.
_من نیومدم چیزی بخوام یا بازی راه بندازم. فقط اجازه بدین کنارتون باشم.. حالتون خوب نیس...اینجوری نمیتونین رانندگی کنین!
romangram.com | @romangram_com