#شروعی_دیگر_پارت_9
خودکار توی دستش رو توی جیب پیراهن پزشکی اش گذاشت و دستاش روی میلهی کنار تخت نشست:
_ببین بذار برات واضح تر توضیح بدم، الان طناب نخاع تو مثل یه لوله خودکاره که بین دوتا جسم آهنی فشرده شده باشه یا به اصتلاح له شده باشه و این جور آسیب ها جای خوب شدن دارن، ولی خیلی کم.
نفسی گرفت و ناراحتی توی چهرهاش مهر تاییدی بود روی تمام حرفاش:
_بازم میگم قصدم ناراحت کردنتون نبود؛ اما تو بیشتر از هرکس دیگهای حق داشتی این حقیقت وبدونی، متاسفم.
و رفت، رفت و من مرگ رو توی کلمه به کلمهاش لمس کردم.
صداش توی سرم اکو میشد: «متاسفانه یا خوشبختانه جواب MRI احتمال دوم یعنی آسیب نخاعی رو نشون می داد، الان طناب نخاع تو مثل یه لوله خودکاره که بین دوتا جسم آهنی فشرده شده باشه یا به اصطلاح له شده باشه و این جور آسیب ها جای خوب شدن دارن، ولی خیلی کم.»
نفسم بالا نمیومد، قفسهی سینه ام میسوخت، انگار یه گردوی بزرگ توی گلوم گیر کرده بود و راه نفسم رو بسته بود.هیچی نمیشنیدم فقط سیلی هایی که به صورتم میخورد رو حس میکردم و تنها چیزی که میدیدم تکون خوردن لبهایی بود که شاید داشتن فریاد میزدن؛ اما من هیچی نمیشنیدم.
دستام میلههای کنار تخت رو چنگ زد و دندونام روی هم ساییده شد و من بال بال میزدم برای ذرهای اکسیژن.
هنوزم صدای دکتر مثل ناقوس مرگ توی گوشم میپیچید و یادم میآورد که دیگه نمیتونم راه برم، یادم میآورد که پاهام رو از دست دادم، یادم میآورد که از این به بعد باید روی اون صندلی چرخدارِ نفرت انگیز بشینم، یادم میآورد که دیگه اون پانیذِ قبلی نیستم.
نمی دونم کی ماسک اکسیژن روی صورتم نشست و سینهام از ورودِ ناگهانی هوا به شدت بالا رفت و دستام از دور میله ها شُل شد و پلکام روی هم افتاد و آروم گرفتم.
با حرکت چیزی روی صورتم چشم باز کردم.
چشمم افتاد به ارسلان، که با چشمای قرمز روی صندلی کنار تختم نشسته بود و دستش نوازشگونه روی گونه ام کشیده میشد.
سرم درد میکرد.
با هر دم و بازدم سوزش شدیدی توی قفسهی سینهام حس میکردم.
گیج بودم، انگار از یه خلسهی عمیق یا یه خواب عصبی بیدار شده بودم.
دوباره نگاهم چرخید روی صورت ارسلان چرا چشماش قرمز بود؟
وقتی متوجه نگاهم شد آروم لب زد:
romangram.com | @romangram_com