#شروعی_دیگر_پارت_10


_خوبی؟

می‌خواستم جوابش رو بدم؛ اما زبونم سنگین شده بود، جوری که تواناییِ تکون دادنش رو به هیچ وجه نداشتم آروم سرم رو به معنی «آره»تکون دادم، که با حرکت دادن سرم دردِ طاقت فرسایی توی کل جمجمه ام پیچید و نفسم رو بند آورد، اگه می‌تونستم فریاد می‌کشیدم از دردی که کل مغزم رو احاطه کرده بود؛ اما حیف که نمی‌تونستم و همین نتونستن باعث شد اخمام به هم گره بخوره.

ارسلان که اخمای درهمم رو دید نگران خم شد سمتم:

_چی شد عزیزم؟ درد داری؟

و وقتی سکوتم رو دید سریع پرستار و خبر کرد و بعد از وارد شدن اون ماده‌ی به اصطلاح آرامبخش به بدنم دوباره ناخواسته به خواب عمیقی فرو رفتم.

❊❊❊

هضم این مسئله برام غیر ممکن بود.

دو هفته گذشته بود و من هنوز باورم نمی‌شد نمی‌تونم راه برم.

امروز مرخص شدم و بالاخره خلاصی پیدا کردم از اون فضای نفرت‌انگیز و بوی الکل.

ارسلان در ورودی رو باز کرد و بابا هم اون صندلی چرخدارِ نفرت‌انگیز که حامل من بود رو هل داد تو.

و من مه و مات با چشمام جای جای این خونه‌ای که تا کمتر از یک ماه پیش سرخوش توش دو می‌زدم و حالا جز حسرت‌اش چیزی برام نمونده بود رو می‌کاویدم و هرلحظه توده‌ی ابری توی گلوم سنگین تر می‌شد.

نگاهم به سمت پله‌هایی که ختم می‌شد به اتاق، البته اتاق سابقم کشیده شد و توده‌ی ابری توی گلوم که به مرز انفجار رسیده بود منفجر شد و جوری منفجر شد که دیوارای خونه به لرزه دراومدن.

بابا طاقت نیاورد و رفت بیرون و می‌دونستم میره جایی که بتونه خودش رو خالی کنه، هرچند ذره‌ای از کوله بارِ غمی که به خاطر من افتاده بود رو دوشش کم نمی‌شد.

زانوهای مامان تحمل تنِ پردردش رو نداشتن کنار دیوار سُرخورد و شونه‌های نحیف اش لرزیدن و صدای گریه اش تو هق هق بلند من گم شد.

کاش می‌تونستم مثل قبلا در آغوش بگیرمش و آرومش کنم.

کـاش...


romangram.com | @romangram_com